۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

رنگ عشق

همسرم مرد شریفی بود، حیف شد که مُرد اگرنه حتمن حتمن روزی عاشقش می شدم. آخر مرا خیلی دوست داشت، خیلی خوشتیپ بود، ماهیچه های زیادی داشت، مرد بزرگی بود، مهربان و غیر قابل پیش بینی بود، رموز اغوا گری می دانست، باهوش بود و خوش هیکل، می دانست دعوا نمک زندگی است، حرف نزده را روی هوا می قاپید، بامزه بود و می دانست تعریف با مزگی را، از جوانیش خاطرات لوس مشترک بین ذکور تعریف نمی کرد مدام، چشمانش عسلی بود، گذاشت اتاق خودم را داشته باشم و درش قفل باشد همیشه، وقتی می نوشتم لام تا کام سکوت اختیار می کرد، آشپزیش لنگه نداشت، صورتش استخوانی بود و قدش بلند، بیخ دیواری بازی می کرد باهام، عاشق فوتبال بود، نه نمی گفت هرگز، غرغرو نبود مدام، امروزش با دیروزش فرق داشت، آرام غذا می خورد و هر را از بر تمیز می داد، غر نمی زد وقتی تیک می زدم گاهی، دیوانه بود و چو دیوانه دیده بود خوشش آمده بود، تمیز بود، شناگر ماهری بود، خرده ریش درازی زیر لب پایینش داشت، سر سوزن ذوقی داشت، نمی گفت کار هایم مانده به جای حوصله ندارم، خلاصه روی هم رفته مرد شریف و بزرگی بود، حیف مُرد واِلا حتمن حتمن عاشقش می شدم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ