مادربزرگ قورباغهها با چشمان از حدقه بیرون زدهاش سعی داشت فن شکار حشره را به نوههای لاابالی و بیکارهاش بیاموزد. نوهها جز مسخرگی، دلقکبازی و بپر بپر نمیکردند. مادربزرگ اصرار داشت که شکار حشره در ذات یک قورباغه نهفته است و کودککان باز به مسخرگی میپرداختند. مادربزرگ قورباغهها از مادر قورباغهها خواست که به قورباغهها غذا ندهد بلکه شکار بیاموزند. مادر قورباغهها که رنج پارههای جگرش را نمیتوانست ببیند برای مدتی سر به بیابان گذاشت. پدر قورباغهها معتاد و الکلی و بیرگ و زنباره و نونبهنرخروزخور و بیکار و بی هنر و بیهدف بود. خالهها و داییها و عموها و عمههای قورباغهها یکی از یکی بهدردنخورتر بودند. مادربزرگ قورباغهها قبل از اینکه یکه آرزویش برآورده شود مرد. قورباغهها ماندند گرسنه و بیچاره. مدام به مغزشان فشار میآوردند بلکه به یاد آورند که مادربزرگ چطور حشره شکار میکرد. اول سعی کردند با دست و پایشان حشره بگیرند اما، حشرهها تیزتر از این حرفها بودند. بعد سعی کردند کلوخ به سمتشان نشانه روند ولی قورباغهها بیاستعدادتر از این صحبتها بودند. باری، فهمیدند حشرات به گلها علاقه دارند. صدها گل را روی برکه جمع کردند و هزاران حشره به سمت گلها آمدند و مست شدند و به پایکوبی در بهشتشان پرداختند. قوباغهها گلها را به سمت خشکی هدایت کردند و رویشان را با برگهای درخت آلو پوشاندند و به بپر بپر روی گلها و حشرهها و برگها پرداختند. چندی نگذشت که به اندازهی مصرف یک فصلشان حشره شکار کردند.