۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

توهم مغز یا زهر واقعیت

همه چیز در مغزش بهتر و قشنگتر بود. 

  • وقتی ملودی به ذهنش میرسید، در مغزش به مراتب خوش آهنگ تر بود تا وقتی با ابزار موسیقی نواخته میشد.
  • وقتی تصویری در ذهنش نقش میبست، روی کاغذ به مراتب بدتر از آنی بود که در مغزش بود.
  • عشقش به معشوق در مغزش بسیار بیشتر و عمیق تر از وقتی بود که می گفتش دوستت دارم. 
  • خوابش به مراتب جالبتر از تعریفش بود. 
  • قدرت استنتاج و استدلالش همه را در مغزش به زانو در می آورد. 
  • وقتی کشفی می کرد و ایده نویی میزد، در مغزش آپولو بود و در هنگام بیان کم مایه به نظر می رسید. 

حتا این نوشته در مغزش به مراتب قوی تر از اینی بود که من بازگو کردمش. 

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

آدم‌های ناراحت

آدم‌های ناراحت و ناراضی به مراتب بیشتر راجع به خودشان حرف می‌زنند.

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

آدم‌های خوشحال

آدم‌های خوشحال و راضی به مراتب بیشتر راجع به خودشان حرف می‌زنند. 

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

آن خوش سخنان

به سان مرد مریضی بودند که از یک طرف گلبول‌های سفیدش قدرت دفاع از بدنش را ندارند و یک پایش قطع شده و پای دیگرش میلنگد و سرطان پوست و ریه و خون دارد و از دیابت و هپاتیت و پارکینسون رنج می‌برد و یک چشمش تنبلی دارد و آن‌ دیگری تار می‌بیند. از طرف دیگر افسردگی و شیزوفرنی و پارانویا و بی‌خوابی و از همه مهمتر آلزایمر حاد دارد ولی گیر داده است به جوش کوچکی روی بینی که از بین ببردش. 

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

من و او

او همواره با خود فکر می‌کرد، مگر چه بدی کرده که این روزگارش است.
من همواره با خود فکر می‌کردم، مگر چه زده بودم آن شب که او را به این دنیای تخم سگی آوردم.

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

سرد یا گرم؟


- اونا همشون نوشیدنی سرده‌ها.
- می‌دونم دارم فکر می‌کنم نوشیدنی سرد بگیرم یا گرم.

به طبع خندیدم. آخر مگر می‌شود آدم نداند نوشیدنی سرد می‌خواهد یا گرم. مثل این است که ندانی در لحظه بیرون رفتن را دوست داری یا در خانه ماندن. کار فکری کردن دوست داری یا کار بدنی. جنگل دوست داری یا بیابان. فراری دوست داری یا یک ماشین در حد متوسط جامعه. راستی‌ها را ترجیح می‌دهی یا چپی‌ها. آخر مگر می‌شود! سوال از این ساده‌تر هم مگر هست. سرد یا گرم؟ ولی همین کارش باعث شد منی که در حضیض بوده و هر آینه قصد خودکشی داشتم به یک‌باره تمام نداشتن‌هایم را فراموش کنم و به زندگی واقعی برگردم. چه بسا همین‌که من هنوز می‌توانستم تشخیص دهم نوشیدنی سرد می‌خواهم یا گرم نشان می‌داد هنوز زنده‌ام. چه بسا حرفش واقعن اینقدر خنده داشت. چه بسا دنبال بهانه می‌گشتم که به زندگی‌ام خاتمه ندهم. چه بسا این فقط یک هم‌اتفاقی بوده باشد. چه بسا نه.


فرقی هم نمی‌کرد آدم همیشه می‌داند نوشیدنی سرد می‌خواهد یا گرم. همیشه.   

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

دوری که ما درش گرفتار شدیم

با چکش بر سرش زدند، خم و خوم شد و در خود فرو رفت و بزور استخوانهایش را از داخل هم در آورد و ایستاد. ثانیه ای از صاف شدنش نگذشته بود که پتکی بر سرش فرود آمد. مچاله شد و در زمین فرو رفت و له و په. با زور و ضرب خود را از زمین بیرون کشید و از مچالگی رهانید و بلند شد. چند ثانیه ای نگذشته بود که بولدوزری از رویش رد شد و صاف شد و دماغ به پس سرش و شکم به پشتش و پنجه به پاشنه اش چسبید. کم نیاورد و سعی کرد خود را از آن حالت مرگبار نجات دهد و دوباره بایستد. پاسی نگذشت که دوباره روز از نو روزی از نو. 


۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

عقده قدرت

آن مستبدانی که عقده قدرت نداشتن چندین ساله‌شان بر سر مردمان خالی می‌کنند و روز به روز در گنداب کشتار و دزدی فرو می‌روند عینن لیدی گاگا هستند. در عین معروفیت میلیونی هنوز در درونشان شکست خورده اند. 

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

مسئولیت

با طرز تفکر خاص خودش گفت: "درد بی‌درمانی، مرض لاعلاجی، بیماری نادری، کوفتی نگرفتیم، از زیر بار مسئولیتهامان بیرون بیاییم."
با بیخیالی خاص خودم گفتم: "کدام مسئولیت؟"

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

اعصاب

توان باور کردنش سخت است، ولی انسان به عدد رند و زاویه ۹۰ درجه و خط صاف بسیار بسیار علاقه دارد. 

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

طبیعت دوست

 هر از چند شبی یک بار در کیسه خواب می خوابید.

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

صددرصد

آمد با نوع کم‌یابی شکایت در لحن و صورتش گفت:‌ «تصور کن یک بستنی انبه و کیوی و شاتوت پیدا کردی که تو خوش‌مزگی دومی نداره و تو قیافه تکه و روی یک قیف بی‌نظیره، دادن دستت. بعد هنوز همه مزه‌هاش رو امتحان نکردی میان می‌گیرنش ازت. می‌برن یه جا که دستت بش نرسه. بعد میان ۵۰۰ تا بستنی شل آشغالی شیرین بدمزه تو ظرفای پلاستیکی یکی زننده‌تر از یکی دیگه که خیلی کریه‌المنظر درست شدن، می‌یارن برات و می‌گن یکیش رو اننخاب کن. خو، د اگه اولی رو ندیده بودم که انتخاب می‌کردم. اما حالا چه انتظاری دارن؟ نمی‌خوام. اصن بستنی نمی‌خوام پدر من. دست از سرم بردار.»

گفتم: «باز چی شده؟»

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

بیگانه‌ی غریب

هوا گرم بود و من عرق می‌ریختم.
هوا گرم بود و به من فقط یک شانس داده بوده شده بود. 
من عرق می‌ریختم و حتی نمی‌دانستم که آیا می‌خواهم که تیرم را به هدف بزنم یا نه. 
فقط یک شانس داشتم و هوا خیلی خیلی گرم بود. 
اگر تیرم را به هدف می‌زدم لابد فایده داشت.
عرق می‌ریختم و چسبناک شده بودم و فقط به من یک شانس داده شده بود. 
یک شانس. یک تیر. یک هدف. یک من. 
چسبناک فکر می‌کردم. آیا اصلن می‌خواهم تیری بزنم؟ 
هوا گرم بود و من چسبناک‌تر و چسبناک‌تر می‌شدم.
یک شانس. یک تیر. یک هدف. یک من. 
عرق می‌ریختم و از خود می‌پرسیدم که آیا همین یک شانس را می‌خواهم یا نه. 
نه شانس را می‌خواستم و نه هدف و نه تیر و نه من. فقط می‌خواستم که عرق نمی‌ریختم. 

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

زندگی

با بی خیالی خاص خودش گفت: "زندگیه دیگه یه جوری باید کردش."
گفتم: "انجامش داد."

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

ربات ها

با بارقه ای از ترس در چشمان و لرزی از ناامیدی در دستان گفت: "این ربات ها نیستند که دارند شبیه آدم ها میشوند. این آدم ها هستند که دارند شبیه ربات ها میشوند."
گفتم: "ها یعنی میگی این سیستم مزخرفه که داره واسمون تصمیم میگیره و برنامه ریزی میکنه؟ ما فقط اجرا میکنیم؟"
با نوعی حالت حالا که تو میگی لوس شد گفت: "همه چی قابل پیش بینی شده."

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

صرفه جویی

انگاری کشف بزرگی کرده، آمد و گفت: "در گوش دادن به آهنگ هایی که دوست داری صرفه جویی کن. در وقت سپراندن با کسانی که دوستشان داری صرفه جویی کن. روزی یک کیلو گوجه سبز و آلبالو  نخور. والا روسپی میشوند و حالت را بهم میزنند. باید از نو آهنگ برانگیزاننده و دوست و میوه خوشمزه  پیدا کنی."

تو گویی خودم این همه را میدانستم گفتم: "باشه."

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

تقدیر


با ذوقی در چشم گفت: "گذشت آن زمانهایی که روزی ۵ ساعت چت می‌کردیم، روزی ۵ ساعت بزن بزن می‌کردیم، روزی ۵ ساعت کانال به کانال می‌کردیم، روزی ۵ ساعت کافه به کافه می‌کردیم، روزی ۵ ساعت عرق خوری می‌کردیم، روزی ۵ ساعت وقت تلفی می‌کردیم، روزی ۵ ساعت دورهمی می‌گرفتیم، روزی ۵ ساعت دور دور می‌کردیم، روزی ۵ ساعت آفتاب می‌گرفتیم، روزی ۵ ساعت دخی بازی می‌کردیم، روزی ۵ ساعت اتو می‌زدیم، روزی ۵ ساعت وسطی و زو بازی می‌کردیم، روزی ۵ ساعت فعالیت مثلن فرهنگی می‌کردیم، روزی ۵ ساعت قلیون و سیگار و علف و کوفت و درد دود می‌کردیم، روزی ۵ ساعت زر زر مفت می‌زدیم، روزی ۵ ساعت گل کوچیک می‌زدیم، روزی ۵ ساعت آهنگ کشف می‌کردیم، روزی ۵ ساعت پروفایل به روز می‌کردیم و روزی ۵ ساعت جرو بحث می‌کردیم. این روزها روزی
۵ ساعت کون بچه می‌شوریم و
۵ ساعت سگ دو می‌زنیم و
۵ ساعت کارمی‌کنیم و
۵ ساعت کارهای عقب افتاده مان را میکنیم."


گفتم: "من که از اول تا آخرش روزی ۲۴ ساعت وقت تلفی می‌کردم."

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

تف به این شانس

خواب خواب می آورد. کم خوابی هم خواب می آورد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

طرز نگاه

-اگر نمیتوانی چیزی را عوض کنی، خودت را با آن وفق بده.
-اگر نمیتوانی چیزی را عوض کنی، بزن داغونش کن. 

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

O

به طرز غریبی آیکن تمام مرورگرها یا همان برازرها دایره شکل است. نمیدانیم این چنینند چون زمین گرد است یا چون همه دنیا به هم وصل است یا صرفا یک مشت حسود تقلید کار دست اندر کار طراحی آیکن هستند.  

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

راه غلط

بنده خدا سخنران، داشت با هیجان و شعف و برق خاصی در چشم  در مورد پیچیدگی تبدیل فکر به عمل و اینکه ما از مغز هیچ نمیدانیم و از ذهن از آن هم کمتر میدانیم و اینکه چطور ممکن است آدمی از فکر استفاده کند که فکر خود را مطالعه کند و غیره هائی از این دست صحبت میکرد و من، 
فقط به این می اندیشیدم که تو با این صدا بهتر بود خواننده می شدی تا پروفسر و چه غلط راهت را انتخاب کردی. 

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

پیچیدگی یا اسب یا توهم یک روز گرم در قطب شمال

بعضی برنامه‌ها بسیار پیچیده‌اند. این فقط پیچیدگی بی‌حد و حصرشان است که باعث می‌شود دیرتر پی به بدرد نخور بودنشان ببری. برنامه‌ی به درد بخور وجود خارج از ذهنی ندارد. 

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

خیانت

در صورتی که گروه خونیتان اُ است هرگز شوهر از گروه خونی مشابه نگیرید. اگر هم گرفتید هرگز فاسق از گروه خونی غیر از اُ نگیرید. اگر هم گرفتید همیشه چک کنید کاندومتان سوراخ نبوده باشد. اگر هم چک نمی‌کنید، بچه‌ دار نشوید. احتمال زیادی هست که گروه خونیش اُ نباشد و دستتان رو شود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

نسل

گفت: «همه‌مان عین هم هستیم. هیچ‌کدام نمی‌دانیم چه می‌خواهیم. همه‌مان فقط می‌دانیم چه نمی‌خواهیم.»
گفتم:‌‌ «من می‌دونم چی می‌خوام. پول

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

کیلویی

با نوعی نگاه از بالا به پایین گفت: «آخه این چه مسخره بازی‌ای دیگه؟ دو هزار نفر بی‌ربط و باربط میان تولد یکی رو فقط چون پیغامش براشون ارسال شده تو فیسبوک تبریک می‌گن. بعد اونم نه می‌ذاره نه برمی‌‌داره استتیوسش رو می‌کنه: "از همه دوستانی که لطف کردند تولدم رو تبریک گفتند ممنونم." همه چی کیلویی شده.»
گفتم: «"نه می‌‌ذاره نه برمی‌داره؟!" هار هار.»

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

قله

در نوک قله، 
با کم‌ترین فشار هوای ممکن برای زنده ماندن،
زیر سردترین هوای متصور برای زیست،
بدون جیره‌ی آب کافی،
روی قلوه سنگی تیز،
بی غذا،
به تنهایی
نشسته بود و خیره هلیکوپتری را می‌نگریست که منتظر ورودش چرخ می‌زد. نمی‌خواست از نوک‌ قله کوه نزول کند. ولو شده در زجر و عذاب.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

شب-روز

همه چیز در شب و در روز با هم فرق دارد. هستند مسایلی که

در شب دنیا را به اتمام می‌رسانند و در روز مسخره و خنده‌دارند.
در شب ستون مهره‌هایت را می‌لرزانند و در روز ناچیز به نظر می‌آیند.
در شب کوچک‌ترین اهمیتی را بازی نمی‌کنند و در روز به یک‌باره حیاتی می‌شوند.
در شب عاشقانه می‌پرستیشان و در روز از یادت می‌روند.
در شب درک می‌شوند و در روز گه‌گیجه‌ات می‌دهند.
در شب به بازیت می‌گیرند و در روز به بازی‌ می‌گیریشان.
در شب حلشان می‌کنی و در روز مغزت را بگا می‌دهند.
در شب به نظر بغرنج می‌آیند و در روز به نظر رسا.
در شب می‌ترسانندت و در روز متوجه‌شان هم نمی‌شوی.
در شب حس می‌شوند و در روز حساب.

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

لعنتی

آمد، رید و نرفت. 

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

هیچ از همه یا همه از هیچ

این‌بار آمده با ذوق خاصی و برق چشم غریبی می‌گوید:‌ «دوست داری یک چاله به عمق ۱۰۰ متر باشی یا ۱۰۰ تا چاله به عمق یک متر؟»
گفتم: «۱۰ تا چاله به عمق ۱۰ متر.»

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

نیم‌پرده

آن‌قدر جلوی چشممان آدم کشتند و پاره کردند و له کردند و زدند و لت و پار کردند و از رویشان رد شدند و خش انداختند، که دیگر حساسیتمان را از دست دادیم. دیگر بمل و دیز نمی‌فهمیم. همین مانده که حساسیتمان را به تمام پرده هم از دست بدهیم و بعد یک اکتاو اختلاف هم تشخیص ندهیم و دست آخر به کلی بی حس شویم و مرده و زنده برایمان یکی شود. نمک به حرام‌های بی‌پدرمادر.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

سیاست‌

گفت:«
رییس‌جمهورها دو دسته‌اند: بی‌عرضه یا سیاست‌مدار. سیاست‌مدارها یک دسته‌اند: دروغ‌گو و پست‌فطرت.
»

گفتم:«اینو هستم.»

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

هرزاختر

هرزاختر بود اما سنتی. در روز با ده‌ها مرد و زن و سگ و اسب غریبه می‌خوابید و در شب حتی نمی‌گذاشت مردش نیم‌نگاهی به زن غریبه کند. در روز کوچک‌ترین واهمه‌ای از تن دادن به غیرعادی‌ترین هواهای نفسانی نداشت و در شب جز در موقعیت کلاسیک عشق‌بازی نمی‌کرد. در روز مستانه هلهله می‌کرد و در شب لب به الکل نمی‌زد. در روز برهنه گز می‌کرد و در شب چارقد می‌پوشید. به گمانم سنگی، شیشه‌ای، پتکی، آجری، تنه‌ی درختی، تیرآهنی، الواری یا بال هواپیمایی در سرش خورده بود. شاید هم دو شخصیتی بود. 

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

راه رفتن

خوب که ریز شوی، همه چیز بر می‌گردد به طریقه‌ی راه رفتن:

آن‌که قدم‌های بلندتر از قدش -به نسبت- بر می‌دارد و سریع راه می‌رود، مدیرعامل می‌شود.
آن‌که قدم‌های هم قدش بر می‌دارد و سریع راه می‌‌رود، دانشمند می‌شود. 
آن‌که قدم‌های کوتاه‌تر از قدش بر می‌دارد و سریع راه می‌رود، کارمند موفقی می‌شود.
آن‌که قدم‌های بلندتر از قدش بر می‌دارد و آرام راه می‌رود، ایده و آرزو در سرش می‌پروراند یا هنرمند می‌شود یا هیچ.
آن‌که قدم‌های هم قدش بر می‌دارد و آرام راه می‌رود، در آرامش پیر می‌شود.
آن‌که قدم‌های کوتاه‌تر از قدش بر می‌دارد و آرام راه می‌رود و بعضن پایش را به زمین می‌کشد، هیچ نمی‌شود.

آنی هم که یک روز قدم‌هایش بلند است و یک روز کوتاه و یک روز سریع و یک روز کند، بی‌شک مود دیس‌اردر دارد و بهتر است هر چه سریع‌تر خود را به روان‌پزشک یا روان‌شناس معرفی کند. باشد که لااقل هیچ شود. 

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

سیگار

-آن‌ها که سیگار نمی‌کشند، صرفا سیگار را نفهمیده‌اند.
-آن‌ها که سیگار می‌کشند، فکر می‌کنند خیلی بچه‌باحال هستند.
-آن‌ها که سیگار نمی‌کشند، فقط بلدند برچسب به دیگران بزنند.
-آن‌ها که سیگار می‌کشند، احساس روشن‌فکری و فراخ‌فکری بهشان دست داده.
-آن‌ها که سیگار نمی‌کشند، فقط بلدند برچسب به دیگران بزنند.
-آن‌ها که سیگار می‌کشند، مخشان گوزیده و در هر بحثی کم می‌آوردند.
-آن‌ها که سیگار نمی‌کشند، فقط بلدند برچسب به دیگران بزنند.
-خفه شو آشغال.
-برو بمیر انتر.

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

تردید

پرسید: «آیا این من است که همه چیز را لوس و بی‌مزه می‌بیند یا همه چیز لوس و بی‌مزه شده است؟»
پاسخ دادم: «من چه می‌دونم.»

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

در وصف بچه

پرسید: «می‌دونی فرق بچه با بقیه چیزای دنیا چیه؟»
گفتم:‌ « نه به ولله.»
گفت: «همه‌ی چیزای دیگرو وقتی بدیاش رو میگن اونقدر توقعت رو میارن پایین که در عمل می‌بینی اونقدم بد نیست. مثلن میگن پرواز ۲۵ ساعته کونت رو پاره می‌کنه. یا از سرما به خودت می‌پیچی. یا درد سنگ کلیه جرت می‌ده. یا پوزیشن گرفتن از مرگ بدتره. ولی در واقع یک‌کم سخت و یک‌کم سرد و یک‌کم دردناک و یک‌کم شبیه مرگند. ولی توقعت از بچه‌داری هیچ‌وقت نمی‌تونه اینقدر بیاد پایین. هر چی می‌گن کم گفتن.»
گفتم: «بله خوب.»

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

حضرت صبر

گفت:«عشقم به اونایی که در مایکرویو رو درست ۴ ثانیه مونده به اتمام کارش باز می‌کنن و غذاشون رو برمی‌دارن به مراتب بیش‌تر از عشق ممد به علیه.»
گفتم:«عجب.»

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

حالا هی هل بزن که به جای ۱۲۰ کیلومتر در ساعت ۱۳۰ یا حتی ۱۴۰ تا بروی. آخرش که چه؟ نیم نگاهی به سرعت متوسطت بیانداز. در بهترین حالت ۷۰ کیلومتر در ساعت را با کلی زحمت کرده‌ای ۷۵. بالاخره مجبوری برخی اوقات بایستی که لااقل توالتت را بروی. بالاخره بعضی وقت‌ها برف و بوران است و باید سرعتت را کم کنی. در میانگین تاثیر زیادی نمی‌گذاری. هر چه هم کیلومترت بالاتر رود تغییر میانگین سخت‌تر می‌شود. اگر هم فکر کرده‌ای می‌توانی با ۱۶۰ تا مداوم بروی، کور خوانده‌ای چرا که قطعن پلیس می‌بینتت و یک سال از رانندگی محرومت می‌کند و هر چه رشتی پنبه می‌شود. برنده‌ی واقعی آن کوست که هیچ زحمتی به خود نمی‌دهد و سرعت متوسط ۶۵ دارد و نه آن که مدام سگ‌دو می‌زند و سرعت متوسط ۷۵ دارد. چه بسا هم که بمیرد راحت شود. 

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ