۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

نمی‌داند

جد پدریم مرد شریف و بزرگی بود. حیف که فرزندانش جز من جملگی ناخلف شدند و هر یک سر خود را به کاری گرم کرده و شکار، این مهم‌ترین وظیفه‌ی بشری را رها کرده، یکی دزد شد، یکی استاد دانشگاه، یکی داماد یا عروس سرخانه و یکی بسازبفروش. خاک بر سر همه‌شان که اگر نیمی‌شان خلف می‌شدند الان به جای آن‌که بر روی دستگاه‌های آن‌چنانی بدویم و جلو نرویم، فهمیده بودیم از کجا می‌آییم و به کجا می‌رویم و جلو می‌رفتیم. به جای آن‌که قسط خانه و ماشین و درد و کوفت بدهیم، مفهوم پول را سال‌ها بود از گردونه بیرون کرده بودیم. به جای آن‌که مجلات آن کم‌مایه، که با آن صندلی و میز و تخت‌خواب‌شوهای زواردررفته‌اش کرور کرور ثروت روی هم می‌گذارد و ادعای منصفی‌اش گوش آسمان را که سهل است گوش خدا را کر کرده است، را ورق بزنیم، وقت‌مان را تلف تازه کردن جگر می‌کردیم و می‌دادیم کارگاه لشی‌گیری زه کفش‌هایمان را بتاباند.

حال این‌ها که ته نگفتن‌شان به سر گفتن‌شان می ارزد، اما آن چه گفتنش فایده دارد این است که جد پدریم عادت بدی داشت که برای تمامی فرزندانش به ارث گذاشت. عادت داشت کوچک‌ترینِ نکات را شرح و بسط می‌داد و تا در بحث به نتیجه‌ی دلخواه نمی‌رسید ول‌کن‌معامله نبود. منطق، به معنای امروزیش (که چه بسا اگر او نبود ما به کل جور دیگر بودیم و غیره)، را خودش اختراع کرده بود و به وسیله‌ی همان شب و روز را در گفت‌و‌گو و جست‌و‌جو می‌گذراند. تاکید مسخره ای بر روی این داشت که خردمند است چون می‌داند که نمی‌داند. باری یادم می‌آید شخصی را –بدبخت- کرد تا قبول کند تعریف شجاعت، این مفهوم ساده!، را نمی‌داند. هرج و مرج فکری نداشت ولی شرط می‌بندم نمی‌دانست که خودسازی هم جواب نیست. حیف که دیوانه‌وار دوستش دارم ولی بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که از محدوده‌ای که برای همه‌مان تعریف کرده بیرون بیایم و جور دیگر بزیم.

تقدیم به عزیزترین یاسمنم

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ