۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

موضوع انشا: هر کسی از ظن خود شد یار من

روزی یکی بود که با جویدن ناخنش مشکلات را تحمل می‌‌کرد. دیگری با جوش ترکاندن. آن یکی با لمباندن و آن دیگری با خواباندن و یکی با خوابیدن و آن یکی با خوابیدن. یکی با تمیز تمیز کردن و دیگری با خشن دعوا کردن. یکی با مو و آن یکی با پوست لب کندن. یکی با اضافه‌‌کاری و یکی با خرخوانی. یکی با گیردادن و دیگری با کش‌‌دادن. یکی دیگر هم بود که با شرط‌‌بندی از اضطراب دوری می‌جست و دیگری با ریز تکان دادن پا و آن یکی با خنده‌های هیستریک. آن یکی دیگر هم با کوباندن پی‌‌درپی توپ تنیس بر دیوار و زمین، حس زندان داشت به گمانم. یکی دیگر با ریزریز کردن و یکی با له کردن و یکی با لگد پراندن.

ما نیز با منجوق‌‌دوزی.

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

هفدهمین بچه

پنج قلوهایم به دنیا آمدند. تحمل گریه‌شان به سان تحمل صدای سوهان کشیدن چاقو می‌ماند. از تک تک شانزده فرزندم نفرت دارم. نفرت توأم با عشق. مثل لحظه‌ی اولی که زیر دوش آب گرم می‌روی، هم سردت است و از سرما مورمور، هم گرمت است و داری می‌سوزی. نمی‌دانم چرا روز اولی که بچه‌دار شدم کسی نیامد بگوید همین یکی از سرت هم زیاد است. البته آمدند بگویند. در واقع خیلی‌ها گفتند، روز اول گفتند روز دوم گفتند روز آخر هم گفتند. نمی‌توانستم. به نوعی اعتیاد مبتلا بودم. اعتیاد به بچه‌دار شدن. کسی هم جلودارم نبود. همسر اولم دیگر توان حامله شدن را نداشت و ترکم کرد. بدون او نمی‌توانستم زندگی کنم ولی معتاد بودم. به خاطرش به هر طریقی و دری زدم که ترک کنم. نشد. تازه همسر اول و دومم از وجود یاس و باد و رقیه‌بانو و رضاقلیم اطلاعی نداشتند. همسر دومم هم از وجود پنج فرزند اولم خبری ندارد. بدبخت نمی‌دانست پنج قلو زاست وگرنه همان روزی که سر داشتن بچه‌‌ی‌ سوم یا نداشتن بچه‌‌ی‌ سوم دعوایمان شد، می‌رفت برای همیشه. الان هم همه چیز را از چشم من می‌بیند. می‌ترسم این هم دست هفت بچه‌اش را بگیرد و مثل چهارتای قبلی برود و غم دوری دردانه‌هایم را برایم به جای بگذارد. دلم برای خنده‌های یاسم یک ذره شده. مثل مادرش می‌خندد. حتی یک‌بار هم سعی کردم به چیز دیگری معتاد شوم که جای این را بگیرد. نه سیگار جواب داد و نه الکل و نه زن‌بارگی و نه کار. گرچه دو ‌شغل تمام‌وقت و سه کار نیمه‌وقت دارم. ولی خرجی دادن این همه بچه کار ساده‌ای نیست و حتم دارم همسرم ترکم می‌کند اما،

این فکر لعنتی بچه‌ی هفدهم از سرم بیرون نمی‌رود و نخواهد رفت. همین است که است سرانجام بهتری ندارد.

تقدیم به سیامک عزیز، تولدت مبارک.

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

تقدیم به توی عزیز

سیگار را با بدمینتون می‌توان جایگزین کرد و بیکاری را با کلاس منجوق‌دوزی و عکاسی و تلویزیون را با کامپیوتر و دوست باب را با ناباب و دل‌تنگی خواهر و پدر را با تقلید و تاسی کورکورانه و برادر و مادر را با مرور و ورق زدن شبانه و بی‌هویتی را با کلفتی گردن و جای خالی را با کام گرفتن از بیگانه و بی‌خبری از خانه را با خبر و تاریخ خوانی و سرماخوردگی‌های پی‌درپی‌ تغییر فصل را با ویتامین ث و کوری چشم را با روشنی دل و بازی عصر امپراتورها را با تخته‌نرد و راکت نود گرمی را با هفتاد و هشت گرمی. اما تو را نه با رضاقلی می توان عوض کرد و نه با رضاقلی و حسن و نه حتی با سه الی چهار تن از این دست.


۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

خاک حیف است که بر سرتان ریزد

کفتارصفت‌‌های بی‌‌همه‌‌چیز. لعنت بر چهره‌‌ی کریه‌‌تان که لیاقت بد و بیراه هم ندارد که بیراه که نیست هیچ، از سرتان هم زیاد است. لاشخورهای مزدور. آوردن اسم‌‌تان بر زبان عرق شرم بر پیشانی می‌‌نشاند. ای متوحشین کوتاه‌‌عقل، بسوزد پدر و مادر و جد و آبادتان که تیشه به ریشه می‌‌زنید و گردن‌‌تان چنان کلفت است که سرتان را هم‌‌چنان بلند نگه می‌‌دارد. ای مرتجعین بزدل که روزی از دهان بر می‌‌گیرید و حتی چروک شرمی بر چهره‌‌ی ملعون‌‌تان نقش نمی‌‌بندد. دهان که باز می‌‌کنید لرزه به اندام می‌‌افتد و لجن به سفره. ادای دین که سهل است قضای واجب هم نمی‌‌کنید و چهار پایه زیر پای‌‌تان گذاشتید که قدتان را از این هم که هست بلندتر نشان دهید. منافقان کم‌‌مایه که نه بی‌‌مایه. آن‌‌قدر در باتلاق‌‌مان فرو بردید که خدایگان هم دست به دست هم دهند بیرون‌‌مان نمی‌‌توانند بیاوردند. یاغی‌‌های مفت‌‌خور. تف بر صورت‌‌تان انداختن مناعت طبع می‌‌خواهد و نه هر طبعی،‌ نه طبع آهن و نه طبع زر که طبع سندان. بی‌‌همه‌‌چیزهای کفتار‌‌صفت.

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

امیدوار

دو راه دارم. یا باید خودم بروم در دانشگاه زیست یا نه همان پزشکی ثبت‌نام کنم و درسش را بخوانم، درس مغزشناسی یا نه عصب‌شناسی، نمی‌دانم همان که با این‌که از پا فلجی ولی طوری در سیستم دخالت کنی که بتوانی راه بروی. یا اینکه همین مهندسی را ادامه دهم و بیلیونر شوم. در این حد که بتوانم حداقل ده‌هزار محقق استخدام کنم که در این زمینه تحقیق کنند بلکه موفق شوند از فلجی دربیاورندم. اولی سخت‌تر است ولی دوازده سال طول می‌کشد. دومی آسان‌تر است ولی درصدی احتمال دارد که اصلن به نتیجه نرسد.

خاک‌بر‌سر چه امیدوار بود.

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ترک عادت هم‌چنان موجب مرض است

روز را به زور قهوه و چوب کبریت لای چشم و سر و بانگ و صدا به شب رساندیم. حال مانده‌ایم با این همه تئین و کافئین و چوب کبریت لای چشمان شب را چگونه به زور به روز برسانیم.

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

ترک عادت موجب مرض است

این بار تصمیم گرفته بودیم یک سریال طنز بسازیم حاوی مکالمه‌های دونفره‌امان:

-مطمئنم از هر چی سریال طنزه خنده‌تر میشه
-آره معلومه! ما همین طوری تو زندگی عادی خنده‌تر از ایناییم
-آره بایدم که طبیعی باشه. از این به بعد بیا به خودمون گیرنده وصل کنیم
-منظورت اینه که مکالماتمون رو ضبط کنیم دیگه؟
-آره دیگه بعدم از توش فیلم‌نامه رو در می‌آریم و سریال رو می‌سازیم
-ده قسمت باشه خوبه

دفعه‌‌‌ی پیش، تصمیم گرفته بودیم که یک گروه موسیقی بزنیم. من کمانچه را می‌‌‌نواختم، او گیتار را. مراد می‌‌‌خواند و سیمین آهنگ می‌‌‌ساخت. البته با مراد و سیمین هماهنگ نکرده بودیم. قبل از آن هم می‌‌‌خواستیم شرکت بزنیم. ما رئیس می‌‌‌شدیم و فقط آدم‌‌‌های کاری راه به شرکت‌‌‌مان داشتند. آدم‌‌‌هایی که کار را به زندگی عادی ترجیح دهند و اول و آخر برای‌‌‌شان کار باشد. تصمیم هم گرفته بودیم که را راه بدهیم که را نه. ملوک‌‌‌الدین پارسی نه. تمام وقت دنبال پسربازی بود. حسن، اما، آری. وقتی تصمیم به انجام می‌‌‌گرفت، به انجام می‌‌‌رساند ولو شده با شکستن درهای بسته. قبل‌‌‌تر، می‌‌‌خواستیم با خودش و رضاقلی دور مملکت را با ماشین بزنیم. شب‌‌‌ها در ماشین بخوابیم و روزها رانندگی کنیم. به طور جدی تصمیم داشتیم. الان هم تصمیم داریم اثر هنری‌‌‌ای خلق کنیم که هر پنج حس را تحریک کند. قرار است من بنویسم، او بکشد، سیمین بسازد و لابد ملوک مسئول حس لامسه شود و مراد قلی مسئول حس بویایی.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

نگهبان موزه

برای نگهبان موزه آثار هنرمند جالب‌‌‌توجه نبودند، طرز نگاه و حالت مردم در مقابله با آثار هنرمند جالب بود. برای من طرز نگاه نگاه‌بان موزه جالب‌‌‌توجه بود.

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

رویا

فردا باید ساعت شش از خواب بیدار شوم پس چه نیکوست که همین الآن بخوابم چرا که تا ساعت یک بعد از نیمه‌‌‌شب هم مجبورم بیدار بمانم. اول می‌‌‌روم از بانک پول می‌‌‌گیرم برای خرید تخت، بعد همان جا پول آب و برق و گاز را می‌‌‌پردازم. باید یک سر هم به مسئول مالی اداره بزنم و توضیح دهم که در پرداخت حقوق این ماه اشتباه کرده است. نامه به رئیس که روی میزم است پس فراموش نخواهم کرد. ناهار با که قرار داشتم؟ با حسنی. آدم مزخرفی است. دلم برایش سوخت. حرفی ندارم آخر که بزنم. می توانم راجع به انتخابات اراجیف بلغور کنم. از توله‌‌‌های همسایه نفرت عجیبی دارم. آخر یازده شب هم وقت فوتبال است؟ بعد باید صورت جلسه را تنظیم کنم و تحویل مرادی بدهم. قسم می‌‌‌خورم یک کار دیگر هم در اداره داشتم. آهان! نامه‌‌‌ها را باید بفرستم به شرکت آزمیران. اسم خنده‌‌‌داری دارد. خرده نمی‌‌‌توان گرفت چون گیراست. صدای ماشین‌‌‌ها مگر قطع می‌‌‌شود؟ لااقل شیر آب را ببندم که تا پاسی دیگر شکنجه‌‌‌ی صدای قطرات اعصابم را در هم می‌‌‌کوبد. باید زودتر بخوابم که فردا نیاز به انرژی، فراوان دارم. پس شد بانک، مدیر مالی، حسنی، مرادی، آزمیران. عصر هم یک سر به مادرم می‌‌‌زنم. یک هفته‌‌‌ای می‌‌‌شود که ندیدمش. برایش پسته‌‌‌فندق می‌‌‌برم. یا بهتر است گوجه‌‌‌سبز بگیرم. گوجه‌‌‌سبز بیشتر دوست دارد. بعد هم که سینما. ساعت ده هم که تولد ملوک است. حتمن مراد و سیمین هم می‌‌‌آیند. دیگر صدای ماشین‌‌‌ها دارد اعصاب‌‌‌خرد‌‌‌کن می شود. بانک، مدیر مالی، حسنی، آزمیران. نه. بانک، مدیر مالی، حسنی، مرادی، آزمیران، گوجه‌‌‌سبز. اوه، کادوی تولد چه؟ بگذار ببینم. یک چیز از همین دور و بر. ورق‌‌‌بازی؟ قطعن دارد. وسائل تزئینی؟ خیلی ضایع‌‌‌بازی است. پازل؟ سنش گذشته است. کتاب. آری کتاب خوب است. مزرعه‌‌‌ی حیوانات را می گیرم. راز جنگل. چه بازی خنده‌‌‌داری بود. زیر درخت‌‌‌های پلاستیکی عکس مرحله‌‌‌ی بعد بود. یک لحظه دلم برای دخترخاله و پسرخاله‌‌‌ام تنگ شد. بانک، مدیر مالی، حسنی، آزمیران، گوجه، مزرعه‌‌‌ی حیوانات. خوک‌‌‌ها را چقدر دوست دارم. قیافه‌‌‌ی جالبی دارند. ولی آن محصول مشترک خوک و آدم را اصلن دوست نداشتم. زشت بود. شاید هم دروغی بیش نبود. برای جذب مشتری. آخر هم که بردنش لندن. بزرگ‌‌‌ترین ساعت دنیا چند متر است؟ سه تای قد من. من عقربه‌‌‌ی ساعت‌‌‌شمارش می شوم. لابد رضاقلی هم عقربه‌‌‌ی دقیقه‌‌‌شمار. جوجه‌‌‌ی ساعت‌‌‌شمار هم سیمین است. کو کو. کو کو. کو کو. بالای سرم به یونانی و به عدد، نوشته سه. کو کو. کو کو. کو کو. کو کو. حالا نوشته چهار. کو کو. کو کو. کو کو. کو کو. کو کو. کو کو. افتادم پایین. آرام روی زمین رسیدم. رضاقلی قد انگشت کوچکم شد.

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

اکتبر

یک دو سه چهار. یک دو سه چهار. داشت با سرعت می‌‌‌دوید و من هم کنارش شروع به دویدن کردم. پرسیدم که برای چه می‌‌‌دود و جواب داد که یادش نمی‌‌‌آید. گفتم که خوب بایستد و ایستاد. یک دو سه چهار. یک دو سه چهار. گفتم که اسمت چیست؟ نمی‌‌‌دانست. گفتم از این به بعد اکتبر صدایش می زنم و اعتراضی نکرد. پرسیدم که چند سال دارد. جواب داد که دقیق نمی‌‌‌داند ولی بیست‌‌‌بار است که از زرد شدن برگ‌‌‌ها خوشحال شده و من حدس زدم بیست و پنج ساله باشد. یادش نمی‌‌‌آمد از کجا می‌‌‌آید و نمی‌‌‌دانست به کجا می‌‌‌رود. از قد و قواره و قامت و قدمتش پیدا بود آب‌‌‌دیده است، پرسیدم که در چه فنی مهارت دارد. نه می‌‌‌دانست فن یعنی چه و نه مهارت چیست. گفتم تو سوالی نداری؟ گفت برگ‌‌‌ها چرا سبز می‌‌‌شوند؟ گفتم یه‌‌‌قل‌‌‌دو‌‌‌قل بلدی بازی کنی؟ گفت آری. نشستیم به بازی کردن.

تقدیم به عزیزترین نسیمم، فارسی، تولدت مبارک

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ