این بار تصمیم گرفته بودیم یک سریال طنز بسازیم حاوی مکالمههای دونفرهامان:
-مطمئنم از هر چی سریال طنزه خندهتر میشه
-آره معلومه! ما همین طوری تو زندگی عادی خندهتر از ایناییم
-آره بایدم که طبیعی باشه. از این به بعد بیا به خودمون گیرنده وصل کنیم
-منظورت اینه که مکالماتمون رو ضبط کنیم دیگه؟
-آره دیگه بعدم از توش فیلمنامه رو در میآریم و سریال رو میسازیم
-ده قسمت باشه خوبه
دفعهی پیش، تصمیم گرفته بودیم که یک گروه موسیقی بزنیم. من کمانچه را مینواختم، او گیتار را. مراد میخواند و سیمین آهنگ میساخت. البته با مراد و سیمین هماهنگ نکرده بودیم. قبل از آن هم میخواستیم شرکت بزنیم. ما رئیس میشدیم و فقط آدمهای کاری راه به شرکتمان داشتند. آدمهایی که کار را به زندگی عادی ترجیح دهند و اول و آخر برایشان کار باشد. تصمیم هم گرفته بودیم که را راه بدهیم که را نه. ملوکالدین پارسی نه. تمام وقت دنبال پسربازی بود. حسن، اما، آری. وقتی تصمیم به انجام میگرفت، به انجام میرساند ولو شده با شکستن درهای بسته. قبلتر، میخواستیم با خودش و رضاقلی دور مملکت را با ماشین بزنیم. شبها در ماشین بخوابیم و روزها رانندگی کنیم. به طور جدی تصمیم داشتیم. الان هم تصمیم داریم اثر هنریای خلق کنیم که هر پنج حس را تحریک کند. قرار است من بنویسم، او بکشد، سیمین بسازد و لابد ملوک مسئول حس لامسه شود و مراد قلی مسئول حس بویایی.