۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

شعر

گفت شب است و سکوت است و آه است و غم. گفتم جان؟ گفت نعره‌ی سکوت گوشش را کر می‌کند و تشعشع شب چشمش را کور می‌کند. گفتم جان؟ گفت صدای فشرده شدن قلبش چون صدای خرد شدن برگ‌های پاییزیست و از کیلومتر‌ها آن‌ورتر به گوش می‌رسد. گفتم جان؟ گفت احساس می‌کند خنجری از پشت قلبش را سوراخ کرده و تیری از جلو پیشانیش را دو نیمه. گفتم جان؟ گفت عربده‌ی آهش از نعره‌ی سکوت هم کرکننده‌تر است. گفتم جان؟ گفت شب درونش به مراتب سیاه‌تر از شب بیرون است. گفتم جان؟ گفت: «شعر که نمی‌گویم که هی جان جان می‌کنی و ضرب گرفته‌ای».

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

جنون

دو سر طناب را گرفته بودند و می‌کشیدند. گروه یک بیش‌تر تلاش می‌کرد ولی زورش کم‌تر بود. گروه دو قوی‌تر بود ولی کم‌تر زور می‌زد. روی هم رفته برنده قابل تشخیص و تقدیر نبود. خسته نمی‌شدند. ساعت‌ها بود که داشتند طناب‌کشی می‌کردند و دست‌بردار نبودند. گروه دو حاضر نبود کوتاه بیاید چون تا به حال بیش‌ از ده دقیقه طول نکشیده بود که حریف را برای همیشه از میدان به در کند و برای اول‌بار در عمرش، به حریف قدری بر خورده بود. گروه یک هم حاضر نبود کوتاه بیاید چون برای اول‌بار در عمرش توانسته بود نام طناب‌کش را روی حریفش بگذارد. پیش‌تر حریفانش را به نعل خر هم نمی‌انگاشت. باری، این ‌می‌کشید و آن می‌کشید و هیچ یک نه می‌افتادند و نه پاشان از خط وسط عبور می‌کرد و نه تسلیم می‌شدند و نه بی‌خیال می‌شدند و نه حتی زلزله‌ای، باران قورباغه‌ای، آتشی، چیزی می‌آمد که مجبور به کناره‌گیری شوند. دیوانه بودند به گمانم.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

نازنینکم

عزیزکم!
الهی به زمین گرم بچسبی.
الهی بروی لای گاری.
الهی جفت دست‌هایت از قبر بیرون بمانند.
الهی داغت به دل نوه‌هایت بنشیند.
الهی این‌قدر آب‌جو و سیگار بزنی و بکشی که نفس‌تنگی بگیری و بترکی از چاقی.
الهی تیکه‌هات این‌قدر ناچیز و حقیر باشند که کسی نبیندشان.

عشقم!
الهی در زندگانی پستت روز خوش نبینی.
الهی چرخ‌های طیاره از رویت رد شوند.
الهی کابوس مرگ عزیزت را ببینی.
الهی تن و بدنت در زم‌حریر بلرزند.

کوچولوی نازنینم!
الهی دق یامان بگیری.
الهی به اجزای تشکیل‌دهنده‌ات تبدیل شوی.

شیرینی بانمکم!
الهی از استیصال سر به بیابان بگذاری و هیچ‌گاه باز نگردی.

قلبم! عمرم!


۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

ما، شما، ایشان، من، تو و او

و این گونه بود که ضمایر شش‌گانه را در شش روز صرف کرد.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

بیا کوتاه

آخر ای بدبخت، دودش در چشمان خودت می‌رود. دست بردار و کوتاه بیا. چه‌ را به که و چرا می‌خواهی بفهمانی. نمی‌فهمد. به تو چه. نمی‌شود. چرا جان می‌کنی. کار مفیدتری نیست وقتت را با آن تلف کنی؟ آخر ای مادرمرده عمر خودت هم دارد به سر می‌آید. بیا و این پاس باقی‌مانده را نفهمان. بیا کوتاه.

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

مادرم هنرمند بود

مادرم هنرمند بود. دقیق نمی‌دانم چه می‌کرد. مجسمه می‌ساخت. با هر آن‌چه که دستش می‌رسید. دیوانه‌ات می‌کرد. در دنیای خودش بود. ما و مجسمه‌هایش برایش یکی بودیم. حتی چه بسا شکستن مجسمه‌هایش بیش‌تر می‌شکاندش تا شکستن ما. روزی تمام مجسمه‌هایش را به ساحل برد و با دقت چید. می‌دانست شب‌هنگام قرار است سطح آب بالا بیاید ولی همان‌جا رهاشان کرد و رفت و فردا اثری ازشان باقی نماند. گفتیمش آخر چرا؟ جواب داد چی چرا؟ گفتیمش چرا مجسمه‌هایت را به دست آب دادی. جواب داد پس باشان چه می‌کردم؟ نمی‌فهمید چه می‌گوییم. ما هم نمی‌فهمیدیم او چه می‌گوید. صبح دیدیم دوباره شروع کرده به مجسمه ساختن. مجسمه‌هایی که قرار بود به دست آبی بادی چیزی سپرده شوند. گفتیمش مادر جان بیکاری؟ گفت نه کلی کار دارم. گفتیمش چرا وقت و انرژیت را تلف می‌کنی؟ گفت چه کار کنم؟ گفتیمش مجسمه‌هایت را بفروش. کمی فکر کرد و گفت باشد. هزاران مجسمه ساخت و فروخت. خوب هم فروخت و آن‌قدر پول‌دار شدیم که دست از سرش برداشتیم.

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

کوک بودند

خندان و پای‌کوبان و سوت‌زنان و هورا کشان و هی‌هی‌کنان و رقص‌شادی‌کنان و نعره‌زنان و لب‌خند‌برلبان و بپربپرکنان و آوازخوانان و قهقهه‌زنان و عربده‌کشان و کرسی‌شعرگویان و سینه‌ستبرکنان و هوارکشان و دست‌درگردنان و چروچرت‌گویان و زهواردررفتگان و هیهات‌شادی‌‌سردهندگان و جیغ‌بنفش‌کشان و زودبه‌دست‌فراموشی‌سپارندگان و باده‌درهردودستان و غم‌به‌دل‌راه‌ندهندگان و یک‌پادرهوایان و هوهوکنان و خاطره‌گویان و پروازکنان و شادان می‌رفتند.
کوک بودند به گمانم.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

بختتان برگشته

هیچ کم نداشتید و هیچ کم نگذاشتید. هرآن‌چه که باید و نباید برایتان فراهم بود و مدام غر زدید و بیش‌تر خواستید. آب و دان و سقف و لحاف و موز و تیر و تور و عشق و نور و جامه و باده و شرب و شور و رقص و کار و چار و دار و درخت و آجیل. همه و همه در اختیارتان بود و باز غر زدید و بیش خواستید و هوار کشیدید و شکایت کردید و به خود پیچیدید و فکر کردید خاکبسرید و گریه کردید به حال خودتان و از مرغان آسمان هم خواستید به حال زارتان گریه کنند. و حالتان الحق و الانصاف زار بود و مرغان آسمان را خلق کردیم که به حال زار شما بگریند و بی‌شک این تنها وظیفه‌ی آسمانی این بخت‌برگشتگان است. هیچ کم نداشتید و هیچ کم نگذاشتید.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

نقطه‌ی سقوط ما

مرمکان ساده‌ای بودیم. فکر می‌کردیم منحنی یادگیری لگاریتمی‌ است. یعنی فکر می‌کردیم چند روز اول سرعت یادگیری به مراتب بیش‌تر از وقتی است که تقریبن یاد گرفتی. استثنا نداشت برامان. هرچیز و کس و کاری همین بود. مهم‌ترین نقطه‌ی منحنی آن‌جایی بود که سرعت پیش‌رفت از دور به نظر خط صاف می‌آمد. می‌دانستیم رو به صعود است ولی با سرعت بسیار کم. آن نقطه بود که کس و کار و چیز را رها می‌کردیم و منحنی نویی را شروع می‌کردیم. با سرعت مقدمات را یاد می‌گرفتیم و به نقطه‌ی سقوط می‌رسیدیم و رها می‌کردیم و از نو شروع می‌کردیم. مردمکان ساده‌ای بودیم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ