۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

شعر

گفت شب است و سکوت است و آه است و غم. گفتم جان؟ گفت نعره‌ی سکوت گوشش را کر می‌کند و تشعشع شب چشمش را کور می‌کند. گفتم جان؟ گفت صدای فشرده شدن قلبش چون صدای خرد شدن برگ‌های پاییزیست و از کیلومتر‌ها آن‌ورتر به گوش می‌رسد. گفتم جان؟ گفت احساس می‌کند خنجری از پشت قلبش را سوراخ کرده و تیری از جلو پیشانیش را دو نیمه. گفتم جان؟ گفت عربده‌ی آهش از نعره‌ی سکوت هم کرکننده‌تر است. گفتم جان؟ گفت شب درونش به مراتب سیاه‌تر از شب بیرون است. گفتم جان؟ گفت: «شعر که نمی‌گویم که هی جان جان می‌کنی و ضرب گرفته‌ای».

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ