۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

جهل است با جوانان پنجه کردن پیر را

سیمین‌دخت شیرازی و مرادقلی قومی و ملوک‌الدین پارسی دیشب آمده بودند خانه‌ی جدیدمان به ضیافتی به مناسبت خانه‌ی جدیدمان. کم لطفی نکردیم اگر اقرار کنیم که ملوک‌الدین پارسی طبل‌بلند‌بانگ‌درباطن‌هیچ است. تو گویی بلندگوی باری تعالی است و هر آن‌چه را که به ذهن مخدوشش می‌رسد باید از تارهای صوتی‌اش گذرانده، با پرده‌ی نازک گوش‌های ما آشنا کند که مباد گوشه‌ای از این گوهروار سخنان جامانده، ما حقیرتر از خران دربار شاه، نادان و کم‌مایه جان به جان‌آفرین تسلیم کنیم.

آمده سرفه‌ای کرده می‌گوید: «زبان فارسی عقیم است». گفتمش آخر ای‌ کوته‌مغز کم‌مایه، تو را چه به سخن پراکنی در باب زبان. برو همان غازهایت را بچران که روزبه‌روز چاق‌تر می‌شوند و لاابالی‌تر. تو چه می‌دانی زبان چیست که تهمت سترونیش می‌زنی. عقیم آن غازهای هرجایی تو هستند که هر را از بر تشخیص نداده بانگ مرگ بر ارتجاع سر داده، می‌خواهند یک ‌شبه ره پنجاه ساله طی کنند. زبان‌تان طعمه‌ی شغالان باد که لااقل هرجایی نیستند.

ناگفته پیداست که هیچ‌کدام از این‌ها را نگفته، فقط بسنده کردم به:

"با جوانی سرخوشست این پیر بی‌‌تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را"

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

بابا لسه دارد

حتم دارم چیزی به اسم مخ در مغز حسن نیست. آمده٬ دیروز٬ آگهی زیر را برای روزنامه‌ی محله٬ چم‌چراغ‌آباد٬ فرستاده:

«به یک عدد برنامه‌ی‌کامپیوتری‌نویس برای حذف حرف -ث- از زبان فارسی نیاز داریم. برنامه‌نویس موظف است در مقابل دریافت هفتاد گرم طلای هجده عیار تمام کلماتی را که حاوی حرف -ث- هستند و چنان که با حرف -ص- یا -س- نوشته شوند معنی‌شان عوض می‌ شود٬ تحویل دهد. لازم به ذکر است برنامه‌نویس موظف است تمام واژگان مرده٬ مطرود٬ وارد شده٬ قدیمی٬ من‌در‌آوردی و در یک کلام تمام واژگان موجود را در نظر بگیرد. هم‌چنین در صورت رضایت طرفین معامله٬ در جهت اقدام برای حذف حرف -ظ- نیز با وی تماس به عمل خواهیم آورد.»

گردن‌بند طلای مادر بزرگم را می‌گفت.

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

ودیعه

تقصیر خودمان نیست، ارثی است. چاره‌ی دیگری نداریم. همین است که هست و خدا را شکر نسل‌اندر‌نسل به ارث برده‌ایم، کینه‌ی شتری را می‌گویم. مادر مادربزرگم به عنوان مثال، هرگاه هدیه‌ای برایش می‌آوردند که باب میلش نبود و برازنده‌ی خودش نمی‌دانست و بیشتر ازسرواکنی محسوب می کردش تا نشان احترام، قبولش می‌کرد ولیک پنج سال آزگار صبر می‌کرد و پس، آن را به خود بی‌ناموس‌شان هدیه می‌داد. آن‌قدر باهوش بود خدابیامرز که روحش قرین رحمت ابدی باد، که بداند آن بی ناموسان هرگز به خاطر نخواهند آورد که خودکرده را تدبیری هر چند اندک، نیست. اما مادربزرگم بدتر بود که به‌تر نه. باری پدربزرگم، فقط یک شب را -آن هم در اوج مستی و لایعقلی، در تخت عاریه‌ای سپری کرد و دست بر قضا به گوش مادربزرگم، با کینه‌ی حداقل شتری، رسید. بیست سال صبر کرد تا بی‌ناموس سال‌گرد پنجم ازدواجش را جشن بگیرد و عین بلا را سرش آورد. مادرم اما، روی هر دو تن را سفید کرد. شترش چهل سال عمر کرد. باشد که باری تعالی عمر صد و بیست ساله به حقیر اعطا کند که خاندانم را سرافکنده نکرده، روح‌شان را در قبر نلرزانم و تعلق داشتنم را به خون این بزرگ سایگان و منشان و همتان به اثبات برسانم که از سکنات و حرکات و صور و حالاتم خیلی پیدا نیست.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

مأخوذ به قبول

و باز رفته بودم دیدار باری‌تعالی. بستنی موزی تعارفشان کردم و متذکر شدند که از خوردن بی‌نیاز هستند. به خود گفتم که:‌ «اه هی هم که یادم می‌رود او باری تعالی است و با ما فرق دارد». داشتیم راجع به مسائل اجتماعی بحث که نه، من می‌پرسیدم و ایشان جواب نازل می‌فرمودند که فرشته‌ای در هیئت انسان یا انسانی در هیئت فرشته یا من ساده‌لوحم و شیطانی در هیئت انسان یا فرشته ظاهر شد و خبر آورد که در زمین جنگ شده است. باری‌تعالی ناچار شدند توضیح بفرمایند که خودشان می‌دانند. فرشته‌ی بس پررویی بود و گفت برای اطلاع بنده بود و باری‌تعالی هم که اصلن اهل کل کل نیستند جوابش را ندادند. باری، من گریان و فرشته نگران و باری‌تعالی بی‌تفاوت شاهد جنگ در زمین بودیم. اتفاق خاصی هم نیفتاد، برخی مردند و برخی تقریبن مردند. من و فرشته به باری‌تعالی گفتیم که قربان شما که می‌توانستید چرا کاری نکردید و فرمودند که آن‌ها که خود شعور ندارند، من چرا باید کمکشان کنم. با خود اندیشه کردم:‌ «این باری‌تعالی هم که تمام مدت فیلم بازی می‌کند و همگان را به سخره گرفته و ما را چه به دل بستن به او». ولی گفتم:‌ «همانا حرف حق را پاسخی نیست» و رفتم که دیگر عمری برنگردم. به زمین رسیدم و برای بار هزارم به خاطر آوردم که همین است که هست و اگر صد سال یک بار با همین باری تعالی بی‌خاصیت هم گفت‌وگو نکنم، کلاهم پس معرکه است و همین را هم نیست می‌کنم.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

آینه‌ی‌قدی‌تاشوسفری

با آرامش و در سکوت داشتم روزنامه‌ام را می‌خواندم، هنوز مقاله‌ی مورد علاقه‌ام را پیدا نکرده، تلفن زنگ زد و خاک‌برسرتر از منی، نیم ساعت راجع به این که چرا باید بیمه سرطان بشوم صحبت کرد. هنوز جمله‌ی اول مقاله‌ی مورد علاقه‌ام را نخوانده بودم که زنگ در به صدا درآمد و گدایی دست به گریبانم شد که پول صبحانه‌اش را لااقل بدهم. جمله‌ی اول مقاله‌ام تمام نشده بود که صدای منتسب به «شما نامه‌ی الکترونیکی جدید دارید» آمد که شما هزار دلار برنده شدید چرا که مشتری نه ملیون و نه صد و شصت و نه هزار و چهارصد و نود و دوم ما هستید. تازه به جمله‌ی دوم مقاله‌ی کذا رسیده بودم که دزدگیر ماشینم خبر از باز نشانه ‌شدنش به وسیله‌ی سه‌قلوهای همسایه داد. جمله‌ی سوم را هضم نکرده بودم که ساعت زنگ‌دارم دستور خوردن مولتی‌ویتامینم را صادر کرد. هنوز پاراگراف اول مقاله را تمام نکرده بودم که پستچی برایم سوت سگم را که حتی سفارش نداده بودم، آورد و در محل مبلغش را مدعی شد. از خیر این مقاله تکه‌پاره گذشتم. چایی دم کردم و هنوز مقاله‌ی دوم را پیدا نکرده، سوت دودیاب بلند شد که چرا قوری بی‌آب روی گاز گذاشتم. هنوز صفحه‌ای از مقاله دوم نخوانده، نان‌تست‌کن خبر از تست شدن نان‌های تستم داد. نان و پنیر و شکلات صبحانه و چای را برداشتم، روزنامه را کنار گذاشتم، تلویزیون را روشن کردم و با تبلیغ آینه‌ی‌قدی‌تاشو‌سفری مواجه شدم. تلفن را برداشتم و به منشی خودکار سفارش دو آینه‌ی‌قدی‌تاشوسفری با قیمت یک آینه‌ی‌قدی‌تاشوسفری دادم.

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

و اما مرگ

این‌که سریال‌های تلویزیونی در تابستان پخش نمی‌شوند که مردم در بیرون از منازل از هوای آزاد لذت ببرند یا چون که تابستان‌ها مردم دارند در بیرون از منازل از هوای آزاد لذت می‌برند، برای سریال‌های تلویزیونی نمی‌ارزد که ساخته شوند، را نمی‌دانیم.

این‌که همیشه با چیزهای جدید مبارزه می‌کنیم و پس از مدتی به آن‌ها عادت می‌کنیم و مدتی بعد بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم یا گاهی‌اوقات یا هیچ‌وقت، را نمی‌دانیم.

این‌که تحمل فشار روحی آسان‌تر است یا فشار جسمی، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است پسربچه‌ای چهار ساله برای رسیدن به هدفش با لجبازی مثال‌زدنی‌ای ساعت‌های متمادی زیر آفتاب سوزان چهل درجه بماند، عرق بریزد و بسوزد درحالی‌که بدون‌شک لجبازی را از کسی نیاموخته، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است به ذهن پیرزنی شصت ساله که اطراف هزار و دویست و سی به دنیا آمده، برسد که دیگر وقت آن رسیده که مادر پیرش را با یک استکان زعفران از شر زندگی تخمیش راحت کند، او را کشته و همگان را خلاص کند، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است قماربازی تیر و الکلی حاضر شود با مسلمانی دو آتشه پیمان ازدواج ببندد یا مسلمانی دو آتشه با قماربازی تیر و الکلی حاضر شود پیمان ازدواج ببندد، را هم نمی‌دانیم.

ولی این را می‌دانیم که مرگ جسمی معنا ندارد چرا که مرگ نیستی نیست؛ چرا که ما نمی‌دانیم نیستی چیست چون نیست. تنها چیزی که معنا دارد مرگ روحی است و روح نه به معنای ورای ماده. نگذارید ماله بکشم. از کار افتادن مغز معادل با مرگ نیست. گاهی یک ساعت قبل از نیستی می‌میریم گاهی یک سال و برخی، خدا عمر طویلشان دهاد، مرده به دنیا می‌آیند!

تقدیم به عزیزترین پپرکم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ