۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

از فضل پدر تو را چه حاصل

صدای خیلی ضعیفی می‌آمد. به گمانم از ته چاه بود. فریاد بود، این را می‌فهمیدم اما از ته چاه بود. گرچه خیلی ضعیف ولی بسیار آزار دهنده بود. مثل قطره‌ای می‌ماند که در شکنجه‌خانه هر ثانیه یک بار بر پیشانیت فرود می‌آمد و جالب این‌که گوش را آزار نمی‌داد که چیزی در ناحیه‌ی وجدان را می‌فشرد. شجاعانه سعی کردم چاه را پیدا کنم و رسوایی را به هم‌رنگی ترجیح دهم. صدا آن‌قدر ضعیف بود که توفیری نداشت چپ با راست یا بالا یا پایین فقط از روی سختی شکنجه می‌توانستی مقصد را بیابی. به چاه که رسیدم سر در داخلش کردم. صدا فقط کمی قوی‌تر شد. ریسمانی علم کردم و راهی ته چاه شدم. صدا متوجه حضورم شده بود و مدت مدیدی بود که خاموش شده بود. به ته چاه که رسیدم یک یک دالان‌ها را به دنبالش گشتم. نبود که نبود. ناامیدوارانه به سمت ریسمان برگشتم که لااقل رسوا نشوم. آن‌هم نبود. شروع کردم به فریاد زدن.

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

آوا و ریتم

یکی از فرزندانم به دیار باقی شتافت. این یکی را خیلی دوست داشتم. اصلن برایم مهم نیست خواننده‌ی آهنگ چه دارد می‌گوید، تنها آوا و ریتم برایم اهمیت دارد. گریه‌آور است اما، گریه‌ام نمی‌آید. تصادف کرد. گفته بودمش بالاتر از صد و بیست کیلومتر در ساعت نرود. رفت و مرد. خدا لعنتش کند. حتم دارم باز حواسش پرت زیبایی‌های جاده شده بود. هر چه برایش توضیح داده بودم که رنگ سبز درختان هیچ زیبایی‌ای ندارد، از آن گوش بیرون داده بود. خدا لعنتش کند. جوان بود آخر. حتی گواهی‌نامه نداشت ولی استعداد خاصی در رانندگی داشت. تازه داشتم بهش عادت می‌کردم. خدا لعنتش کند. خدا درختان جاده را هم لعنت کند. نامردم اگر تیشه به ریشه‌ی یک‌یک‌شان نزنم. اره‌ام کجاست. نه تنها برایم مهم نیست که خواننده چه می‌خواند که اگر هم بود نمی‌فهمیدم. تنها آوا و ریتم برایم اهمیت دارد. بی‌شک گریه‌دار است. قصد داشتم نگذارم برود اما دل نازکی داشت. دل نازکم نیامد بشکندش. اولین بارش بود تنها در جاده می‌راند. عاشق سه چیز بود، جاده و رانندگی و رنگ مزخرف سبز درخت. خدا لعنتشان کند. نامردم اگر تیشه به ریشه‌ی یک‌یک‌شان نزنم. آهنگ لعنتی هم تمام شد. کاش می‌گذاشتمش در دور که تا ابد تکرار شود. گریه آور بود اما، گریه‌ام نگرفت. خدا لعنتش کند.

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

‌نفهمیدیم چه شد

و اینک که دلمان برای پل ال سالوادور شینوا اسمیت تنگ شده است، چون می‌توانیم مطلبمان را به او اختصاص می‌دهیم. باری، رفته بودیم به خیال خودمان آخر هفته را در آرامش و بدون نگرانی‌های وسط هفته در جایی آرام و بدون نگرانی سپری کنیم، کنار دریا را می‌گویم، که یکی از این پل ال سالوادورها گیرمان افتاد. شروع کرد که روز بسیار زیبا و آرامی است. در دلمان گفتیم، و بدون نگرانی، اما در واقعیت از جواب دادن امتناع ورزیدیم. با لجبازی ادامه داد، درست نمی گویم؟ خدا شاهد است که در جواب فقط سرمان را به نشان تائید تکان دادیم. ولی انگار همین کوچک‌ترین نشان از کر نبودن برایش کافی بود تا با شینوا اسمیت بازی روزمان را ناآرام و پرتنش کند. چون خودمان نمی‌فهمیدیم برایمان توضیح داد که، اما این جز توهم آرامش چیزی نیست و اگر همیشه کنار دریا بودیم آرامش را در شهر می‌یافتیم. به امید اینکه خفه شود و دست از سرمان بردارد، در دل و نه در واقعیت، گفتیم که گیرم این‌گونه باشد به من و شما چه؟ اما در واقع بسنده کردیم باز به همان حرکت خفیف سر که خدا باز هم شاهد است که گواه لالیمان بود و می‌بایست دست از سرمان برمی‌داشت. اما نداشت. پرسید چند سال داری جوان. ما نیز که دیگر روزمان به فنا رفته بود به دروغ گفتیم هژده سال حال آن‌که حداقل سی و پنج را داشتیم ولی عینک آفتابی چشممان بود. گفت بیست سال دیگر جا داری...سریع در دلمان حساب کردیم سی و هشت ساله بود...ولی بدان که هر انتخابی کنی آن‌موقع پشیمان می‌شوی پس شاد زی و نگران نباش. باز هم در راستای هدف سری تکان دادیم و در دل اضافه کردیم که حال حاضر یک نگرانی داریم و آن هم شمایید. فکر کنیم که رنجیده‌خاطر شد. بلند شد که برود. غلط کردیم و گفتیم روز خوش. جواب داد خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد. نفهمیدیم چه گفت ولی خدا را شکر کردیم که دست از سر کچلمان برداشت.

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

نقطه‌ی اتکایی جز منجوق‌دوزی

نمی‌دانم چرا آن‌قدری که رضاقلی از سوار شدن بر دوچرخه‌ی تازه‌خریداری‌شده‌اش خوشحال شد، من از سوار شدن بر ب‌ام‌وی تازه تعویض‌شده با پژوی قراضه‌ام خوشحال نشدم.

آن سال در محله‌مان، چم‌چراغ‌آباد، تابستان اصلن خوش‌ نگذشت. فکر کنم دلیلش این بود که سال تحصیلی خیلی خوش گذشت. آخر دیگر نمی‌توانستیم هر یک ساعت یک‌بار وسطی یا زو یا هفت‌سنگ یا رابط یا والیبال بازی کنیم.

مدام غر می‌زند که صد کار دارد و از سحر تا نیمه‌شب باید سگ‌دو بزند. حیف کسی نیست به او گوشزد کند که اگر صد کار داشته باشی نود و نه تایش را انجام می‌دهی و اگر یک کار داشته باشی همان یک را هم انجام نمی‌دهی.

باز می‌گوید همه‌چیز نسبی است. به چه زبانی باید به تو بفهمانم نسبی بودن هم نقطه‌ی اتکا می‌خواهد؟

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

خاک‌بر‌سر بی‌همه‌چیز

اصرار دارد که به مقاله‌ی وقونیک قیچاق ارجاع بدهم. گفتمش آخر استاد راهنمای بلندقدر کار ما را چه به بلندپروازی‌های او. ما اگر سر پیاز باشیم او ته پیاز است. ما از سمت چپ سعی کردیم حل کنیم و او از سمت راست نتوانسته. ما گل لگد کردیم، او آب در هاون کوبانیده. فرمودمان که نه دختر جان تو نمی‌فهمی، کاری را که گفتم بکن که به نفع همه‌مان است. گفتم بسیار خوب ولی دست پایین لطفی کند و بفرماید که چه چیز مقاله‌ی ملعونم را به وقونیک ببندم. کدام تکه‌ی بی‌ربط را به چه پاره‌ی بی‌معنی مقاله‌ی آن بی‌خبرازهمه‌چیز مرتبط کنم. چطور بین آب و آتش آشتی برقرار کنم. چگونه خورشید در یک دست بگذارم و ماه در آن یکی. پاسخ داد که او چه می‌داند یک غلطی بکنم دیگر. غلط کردم و خندیدم. گفت که مگر با من شوخی دارد و بروم کاری را که ازم خواسته‌اند انجام دهم. خدا شاهد است که نمی‌دانستم چه اصراری است حالا. داشتم از سر حوصله‌سررفتگی در زندگی خصوصی وقونیک قیچاق از طریق موتور جست‌و‌جو دخالت می‌کردم که متوجه شدم رئیس آن کنفرانسی در فرانسه است که مقاله‌ام را برایشان قصد داشتم بفرستم.

دست به کار شدم.

مسخره‌ترین جفنگیاتم را به به‌ترین نحو نوشتم و ارجاعش دادم به تمام رئیس‌های کنفرانسی در لس آنجلس. که البته دستم رو شد و با امتیاز منفی مقاله‌ام را پس فرستادند.

دست آخر مجبور شدم زیر بار بروم و با اسم مسخره‌اش مقاله‌ی خوش‌خطوخالم را چرکین کنم. بی‌همه‌چیز خاک‌بر‌سر.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

اقتدار

عین چهار بازی را باختیم، والیبال‌‌ساحلی را می‌‌گویم. در عین ضعیف‌‌تربن بودن، تاثیرگذارترین هم بودیم. از نه تیم شرکت‌‌کننده، جز ما، چهار تیم ماندند و چهار تیم به فینال رسیدند. همان چهار تیمی که شانس بازی در برابر ما را داشتند. اختلاف‌‌ها آن‌‌قدر کم بود، جز با ما، که بدشانس‌‌ها ماندند ‌‌و حریف‌های ما صعود کردند. همانا با اقتدار فینالیست‌ها را تعیین کردیم.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

«نقل می‌نوشیم و شراب تنقل می‌کنیم»

شکایتی از سرمای بیرون نداریم، درونمان آن‌چنان داغ است که دوچندان این سرما را توان است و حتی از نبود گرمای لذت‌بخش آفتاب، باری‌نعالی را شاکر -چه آن‌وقت عرق شرم می‌ریختیم و الآن گرچه گردنمان باریک، سرمان لااقل بلند است.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ