۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

نقطه‌ی اتکایی جز منجوق‌دوزی

نمی‌دانم چرا آن‌قدری که رضاقلی از سوار شدن بر دوچرخه‌ی تازه‌خریداری‌شده‌اش خوشحال شد، من از سوار شدن بر ب‌ام‌وی تازه تعویض‌شده با پژوی قراضه‌ام خوشحال نشدم.

آن سال در محله‌مان، چم‌چراغ‌آباد، تابستان اصلن خوش‌ نگذشت. فکر کنم دلیلش این بود که سال تحصیلی خیلی خوش گذشت. آخر دیگر نمی‌توانستیم هر یک ساعت یک‌بار وسطی یا زو یا هفت‌سنگ یا رابط یا والیبال بازی کنیم.

مدام غر می‌زند که صد کار دارد و از سحر تا نیمه‌شب باید سگ‌دو بزند. حیف کسی نیست به او گوشزد کند که اگر صد کار داشته باشی نود و نه تایش را انجام می‌دهی و اگر یک کار داشته باشی همان یک را هم انجام نمی‌دهی.

باز می‌گوید همه‌چیز نسبی است. به چه زبانی باید به تو بفهمانم نسبی بودن هم نقطه‌ی اتکا می‌خواهد؟

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ