و اینک که دلمان برای پل ال سالوادور شینوا اسمیت تنگ شده است، چون میتوانیم مطلبمان را به او اختصاص میدهیم. باری، رفته بودیم به خیال خودمان آخر هفته را در آرامش و بدون نگرانیهای وسط هفته در جایی آرام و بدون نگرانی سپری کنیم، کنار دریا را میگویم، که یکی از این پل ال سالوادورها گیرمان افتاد. شروع کرد که روز بسیار زیبا و آرامی است. در دلمان گفتیم، و بدون نگرانی، اما در واقعیت از جواب دادن امتناع ورزیدیم. با لجبازی ادامه داد، درست نمی گویم؟ خدا شاهد است که در جواب فقط سرمان را به نشان تائید تکان دادیم. ولی انگار همین کوچکترین نشان از کر نبودن برایش کافی بود تا با شینوا اسمیت بازی روزمان را ناآرام و پرتنش کند. چون خودمان نمیفهمیدیم برایمان توضیح داد که، اما این جز توهم آرامش چیزی نیست و اگر همیشه کنار دریا بودیم آرامش را در شهر مییافتیم. به امید اینکه خفه شود و دست از سرمان بردارد، در دل و نه در واقعیت، گفتیم که گیرم اینگونه باشد به من و شما چه؟ اما در واقع بسنده کردیم باز به همان حرکت خفیف سر که خدا باز هم شاهد است که گواه لالیمان بود و میبایست دست از سرمان برمیداشت. اما نداشت. پرسید چند سال داری جوان. ما نیز که دیگر روزمان به فنا رفته بود به دروغ گفتیم هژده سال حال آنکه حداقل سی و پنج را داشتیم ولی عینک آفتابی چشممان بود. گفت بیست سال دیگر جا داری...سریع در دلمان حساب کردیم سی و هشت ساله بود...ولی بدان که هر انتخابی کنی آنموقع پشیمان میشوی پس شاد زی و نگران نباش. باز هم در راستای هدف سری تکان دادیم و در دل اضافه کردیم که حال حاضر یک نگرانی داریم و آن هم شمایید. فکر کنیم که رنجیدهخاطر شد. بلند شد که برود. غلط کردیم و گفتیم روز خوش. جواب داد خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد. نفهمیدیم چه گفت ولی خدا را شکر کردیم که دست از سر کچلمان برداشت.