۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

تبلیغ غول آسا

رفته که بودم میدان تایم نیویورک یک تبلیغ مزخرف دیدم هفده تای قدم، از نوشابه ی صفر کالری! باورم که نشد و حدس زدم نوعی شوخی مدرن باشد. بر که گشتم به شهرم دیدم خیر شوخی که نیست هیچ، خیلی هم جدی است و همان تبلیغ غول آسا فروشش رو از فروش نوشابه های رژیمی هم بیشتر کرده است. در این مورد که سرطان زاست شکی ندارم اما مطمئن نیستم صرف صفر کالری بودنش مزه ی مزخرفش را به دست باد فراموشی بسپارد. یا بهتر بگویم که لابد بد مزه نیست و چه بسا هم که خوب باشد. باید یک بار هم که شده امتحانش کنم. اصلن چه بسا مرض قند بدتر از سرطان باشد. اصلن زندگی کوتاه تر از آن است که ذهن خود را مشغول این مزخرفات کنم. اصلن همین الان می روم پیتزا و نوشابه ی صفرم را می خرم و کارتون موش و گربه ام را نگاه می کنم. گور بابای سرطان و دگر نگری.

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

زبان بسته

1-زبان بسته را چه کار داری؟ بگذار درسش را بخواند.
2-که آخر چه شود؟ تا همین جا هم زیادی خوانده.

با خود فکر کردم که می خواهم دندان پزشک شوم. آخر درسم خوب بود. فقط در گروه سرود نبودم.

1-می خواهد دکتر شود و جراحی کند. ایرادی می بینی؟
2-آخر با این وضع؟ نمی تواند!

فکر کنم مادر از این ناراحت بود که در گروه سرود نبودم.

1-کدام وضع؟ خب نمی شنود که نشنود. درسش که خوب است.
2-الان خوب است. بگذار بیاد وردست خودم تو نانوایی کار یاد بگیرد.

پدرم رفت.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ