۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

حلقه

همین صد سال پیش بود که فکر می‌کردیم دایناسورها واقعن وجود داشتند، برای من دم از مسخرگی نظریه‌ی صاف بودن زمین نزنید.

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

ندانستی که چه کردی

و آنک که نوشتن آغاز کردی بین دو جمله نفس هم نکشیدی. مداد از روی برگ بلند نکردی. انگشتان استراحت ندادی. عرقت خشک نکردی. زبان نگشودی. روی برنگرداندی. چشم نچرخاندی. دست چپ از زیر گونه‌ی چپ برنداشتی و پای راست از پشت پای چپ نجنباندی. کمرت صاف نکردی و لبانت نگشودی. خم به پیشانی نیاوردی و دست به زلفانت نبردی. فکر نکردی و درد حس نکردی. نه خوردی و نه نوشیدی. گوش نکردی و نشنیدی. حس نکردی و نبوییدی. روح پرواز ندادی و نه کاستی و نه افزودی. نه خندیدی و نه گریستی. نه سرد و نه گرمت شد. مو به تنت سیخ نکردی. آشفته نبودی و آرامش نداشتی. روز شب نکردی. ورق نزدی و خط عوض نکردی. غلط نکردی. درست نکردی. عطسه‌ات فرو دادی. غصه خوردی. افتخار کردی. مغرور شدی. به سرت زد. خاک بر سر شدی. گریختی. ابروان در هم کردی. لب‌خند زدی. پره‌های دماغ بالا دادی. صبر کردی. کم آوردی. ادامه دادی. رسیدی. خواستی. دنبال کردی. توانستی. آگاه کردی. بدبخت کردی. خاک بر سر کردی.

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

پشت پرده اما، نفسی می‌جنبد از آن مرده

آن دسته از اعصابش که مسئول رساندن پیام مورمور شدن به بدنش بودند، مسیرشان با آن دسته‌ای که مسئول رساندن پیام الان وقت خندیدن است بودند، تلاقی پیدا کرده بود. به گمانم بدشانسی ارثی‌گونه‌ای بود. کاری نمی‌شد کردش. این شده بود که هر وقت خنده‌اش می‌گرفت مورمورش می‌شد. در طول زمان یاد گرفته بود خنده‌اش را کنترل کند و حتی به هنگام مواجه شدن با خنده‌دار‌ترین مسائل روزگار بتواند که نخندد. در واقع سال‌ها بود که نخندیده بود. همه گمان می‌بردند با نوعی بیماری افسردگی‌گونه‌ای دست‌ و پنجه نرم می‌کند اما، فقط نمی‌خواست که مورمورش شود.

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

وقفه

ماشین‌ها از ماندن در ترافیک آن‌قدر خسته شدند که یکیشان چپ را گرفت و پشت سرش هزاران خسته از انتظار راه افتادند. اتفاقن در مسیر مقابل هم عین همین اتفاق افتاده بود.

جاده از دو طرف باریک شد.

ماشینی از روبرو آمد. با تلی از ماشین‌های خلاف‌کار روبرو شد. ایستاد. ماشین بعدی هم آمد. ایستاد. ساعتی گذشت و به طول ده هزار ماشین و به عرض سه چهار ماشین ترافیک بدون حرکت شد. فقط چند ماشینی که در قسمت باریک جاده بودند می‌دانستند مشکل چیست و جم نمی‌توانستند بخورند. مشکل هیچ راه‌حلی نداشت جز اینکه همه‌ی خلاف‌کارها دست به دست هم دهند به مهر و میهن خود کنند آباد. ماشین‌های ردیف وسط، بدبخت‌ها، هیچ‌کاری از دست‌شان ساخته نبود و ردیف راست جای کمی برای جنبش داشت.

گاهی کسی کمی جا وا می‌کرد اما، همیشه بودند احمق‌هایی که تصور کنند ترافیک روان شده و در کسری از ثانیه دوباره جا را تنگ کنند. ده ساعت گذشت. برخی که تحملشان کم‌تر بود ماشینشان را رها می‌کردند و می‌رفتند. ده سال گذشت. ترافیک طولانی و طولانی تر شد.

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

رد خراش

دو دایره بودند که داشتند با سرعت زیاد می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. دایره‌ی‌ یک بزرگ بود و دایره‌ی دیگر کوچک‌تر و هر یک عاشق دیگری. دایره‌ی کوچک‌تر فکر می‌کرد دنیا بدون دایره‌ی بزرگ امکان ندارد و دایره بزرگ یادش نمی‌آمد آن زمانی را که دنیا بدون دایره‌ی کوچک‌تر وجود داشت. دو دایره داشتند با سرعت می‌رفتند که به یک‌باره دایره کوچک‌تر تصمیم گرفت بایستد. دایره‌ی بزرگ که باور نداشت دایره‌ی کوچک‌تر به طور جدی ایستاده، به راه خود ادامه داد. قدری گذشت و دایره‌ی کوچک‌تر نیامد. برای همیشه ایستاده بود. دایره بزرگ‌ نمی‌فهمید. سرعت چرخشش‌ مدام کم و کم‌تر می‌شد. دایره‌ی بهت‌زده رمقی برای شتاب نداشت. سرعتش آن‌قدر کم شد که تو گویی ایستاده است. نه می‌توانست بایستد نه‌ می‌توانست شتاب بگیرد. نمی‌فهمید.

قدری گذشت.

دایره‌های دیگر آن‌قدر در گوش دایره‌ی بهت‌زده خوانندند که مجبور شد از نو شتاب بگیرد. آرام آرام سرعتش زیاد شد اما هیچ‌گاه به سرعت اولیه‌اش نرسید.

حق همسایه

همه چیز انگاری در یک لحظه بود. سر برگرداندم و دیدم نیست. نمی‌شد که نباشد اما نبود. خودش نبود اما رد پایش بود. همه جا بود. خنده‌ام گرفت چون حتم داشتم شوخی می‌کند. از وقتی شوخی بی‌مزه‌اش را شروع کرده بود، همه‌جا سر و صدا و داد و فریاد بود. هیچ‌کس جنبه‌ی شوخی نداشت و هر چه بیش‌تر می‌خندیدم، بیشتر سر و صدا و داد و فریار می‌کردند. طرز حرف زدنشان هم عوض شده بود تو گویی همه به یک‌باره دیوانه شده‌اند. هر چه صبر کردم نیامد. مسخره‌بازیش حد نداشت. تصمیم گرفتم فاعل باشم. روزه‌ی سکوت و غذا و آب و غیره گرفتم که بلکه از بی‌مزگی دست بردارد. انگار نه انگار. کوچک‌ترین اهمیتی برایش نداشت لعنتی. دیگر جان در کالبد نداشتم.

نکند شوخی نمی‌کرد.

شوخی نمی‌کرد. نیامد که نیامد. اشک در چشمانم حلقه زده بود.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

آن سوی دیوار افلاطون

اصرار عجیبی داشت که چرندیاتش آیه‌ی قرآنند که هیچ، شک در آن‌ها چون شک در سپیدی روز و سیاهی شب و سرخی رز است. از خورشید برایش واضح‌تر بود که جز کلام حق نمی‌گوید و رخشش سخنانش کم از آن ندارد. واژگان را چون پتک‌هایی می‌دانست که بر سر و صورت شنونده فرود می‌آیند و کبودی ندانستن واضحات را از خودشان به‌ جای می‌گذارند. آن شکلی سخن می‌راند که کم‌ترین سستی در ایمان، غلام حلقه به گوشش می‌کردت و هادی پیام فراآسمانیش. لامذهب از هیچ حربه‌ی جذب مخاطبی هم تتمع نمی‌برد و هر چه بود ایمان خالص و توهم توضیح واضحات مستغنی از تقریر بود و لا غیر. تشعشع حقیقت در چشمانش چون درخشش ماه شب چهارده در آسمان ماه شب اول بود و بی‌اختیار شرم نداستن حق را در چشمانت می‌تاباند، تو گویی او عالم مثال را دیده و تو در غل و زنجیر، گرفتار هزار نمونه بزی شدی که هیچ کدام ذات اصلی بز را هویدا نمی‌کنند.

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

دو سوی دیوار افلاطون

قرار گذاشته بودند در یک لحظه، تمام مردم جهان یک آرزوی مشترک کنند. مثلن اینکه باران ببارد. می‌خواستند ببینند آیا اگر همه یک‌چیز را بخواهند تمام کاینات هستی دست به دست هم می‌دهند تا به آن برسند یا نه. گروهی کارشکن این را خرافات دانسته و حاضر نبودند در آن لحظه‌ی خاص، آن چیز را بخواهند. کارشکنان با استفاده از شعار «مرگ بر خرافه» روز به روز جمعیتشان را بیش‌تر می‌کردند، تا اینکه در لحظه‌ی کذا، نیمی از جمعیت جهان آرزو کردند و نیمی شعار دادند. آرزو برآورده نشد. نیمه‌ی اول معتقد بودند ایراد از یک‌صدا نبودن همه بوده و نیمه‌ی دوم سربلند، فکر می‌کردند پیروز میدانند.

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

باتلاق

این‌بار رفته بودم به دیدار فریادرس. گفتمش که چه شد این شغل را برگزیدی. پاسخم داد که برنگزیدم، در پاچه‌ام کردند. پرسیدمش که چگونه و جوابم داد به تدریج. روز اول پای ازخدابی‌خبری لای چرخ‌های گاری گیر کرده بود و من هم که تنومند، گاری را یک تنه بلند کردم و نجاتش دادم. روز دوم قطاری با همه‌ی سرنشینانش داشت در آتش فرو می‌رفت و من هم که شجاع، پریدم جلویش که ترمز کند. روز سوم در سد بزرگی سوراخ کوچکی ایجاد شد و شهر را داشت آب می‌ربود و من هم که فرزانه، انگشت در سوراخ کردم. حالا هم دیگر برایم عادت شده. هر که فریادی دارد سراغ من می‌آید. گفتمش خوب دست بکش. گفت که آرزویی جز این ندارد اما حیف که هر چه دست و پا می‌زند بیشتر فرو می‌رود. نمی‌فهمیدم که چه می‌گفت. ساده بود. کافی بود دیگر فریادرسی نکند. اما اصرار داشت که نمی‌تواند و من جوانم و نپخته. می‌گفت سخت‌ترین کارها دست کشیدن است. می‌گفت هر چه بیش‌تر سعی کنی کم‌تر می‌توانی. سعی می‌کردم بفهمم چه می‌گوید اما هرچه بیش‌تر سعی می‌کردم کم‌تر می‌فهمیدم.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

بوتان

پیش من شکایت از زیادی مشغله نیاورید. مگر نه این است که همان دو دقیقه‌ای که وقت استراحت دارید لذت ساعت‌ها بیکاری را برایتان دارد. پیش من شکایت از خفقان نیاورید. مگر با تمام وجود احساس آزادی نمی‌کنید وقتی کمینه‌ی حق‌ها را به چنگ می‌آورید حال آن‌که مرمان معمولی مانده‌اند که اصلن آزادی چیست. برای من شکایت از فقر نیاورید. مگر نه این است که ذوق فرزندتان از دیدن یک تخم‌مرغ‌شانسی همان‌قدر مشعوفتان می‌کند که دیدن گیتار و طبل اسباب‌بازی، فرزندان مردمان معمولی را. پیش من شکایت از کوتاهی قد نیاورید که به راستی کم‌توقعتان کرده و پس سربلند. پیش من شکایت از نابخردی مردمکان معمولی نیاورید. مگر نه این است که خرد خود را در کم‌خردی آن‌ها می‌بینید. پیش من شکایت از طولانی بودن شب نیاورید که وادارتان کرده روز کوتاه را مغتنم بشمارید. پیش من از هیچ شکایت نیاورید که چون میخ آهنین کوباندن بر سنگ سخت است.

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

از فضل پدر تو را چه حاصل

صدای خیلی ضعیفی می‌آمد. به گمانم از ته چاه بود. فریاد بود، این را می‌فهمیدم اما از ته چاه بود. گرچه خیلی ضعیف ولی بسیار آزار دهنده بود. مثل قطره‌ای می‌ماند که در شکنجه‌خانه هر ثانیه یک بار بر پیشانیت فرود می‌آمد و جالب این‌که گوش را آزار نمی‌داد که چیزی در ناحیه‌ی وجدان را می‌فشرد. شجاعانه سعی کردم چاه را پیدا کنم و رسوایی را به هم‌رنگی ترجیح دهم. صدا آن‌قدر ضعیف بود که توفیری نداشت چپ با راست یا بالا یا پایین فقط از روی سختی شکنجه می‌توانستی مقصد را بیابی. به چاه که رسیدم سر در داخلش کردم. صدا فقط کمی قوی‌تر شد. ریسمانی علم کردم و راهی ته چاه شدم. صدا متوجه حضورم شده بود و مدت مدیدی بود که خاموش شده بود. به ته چاه که رسیدم یک یک دالان‌ها را به دنبالش گشتم. نبود که نبود. ناامیدوارانه به سمت ریسمان برگشتم که لااقل رسوا نشوم. آن‌هم نبود. شروع کردم به فریاد زدن.

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

آوا و ریتم

یکی از فرزندانم به دیار باقی شتافت. این یکی را خیلی دوست داشتم. اصلن برایم مهم نیست خواننده‌ی آهنگ چه دارد می‌گوید، تنها آوا و ریتم برایم اهمیت دارد. گریه‌آور است اما، گریه‌ام نمی‌آید. تصادف کرد. گفته بودمش بالاتر از صد و بیست کیلومتر در ساعت نرود. رفت و مرد. خدا لعنتش کند. حتم دارم باز حواسش پرت زیبایی‌های جاده شده بود. هر چه برایش توضیح داده بودم که رنگ سبز درختان هیچ زیبایی‌ای ندارد، از آن گوش بیرون داده بود. خدا لعنتش کند. جوان بود آخر. حتی گواهی‌نامه نداشت ولی استعداد خاصی در رانندگی داشت. تازه داشتم بهش عادت می‌کردم. خدا لعنتش کند. خدا درختان جاده را هم لعنت کند. نامردم اگر تیشه به ریشه‌ی یک‌یک‌شان نزنم. اره‌ام کجاست. نه تنها برایم مهم نیست که خواننده چه می‌خواند که اگر هم بود نمی‌فهمیدم. تنها آوا و ریتم برایم اهمیت دارد. بی‌شک گریه‌دار است. قصد داشتم نگذارم برود اما دل نازکی داشت. دل نازکم نیامد بشکندش. اولین بارش بود تنها در جاده می‌راند. عاشق سه چیز بود، جاده و رانندگی و رنگ مزخرف سبز درخت. خدا لعنتشان کند. نامردم اگر تیشه به ریشه‌ی یک‌یک‌شان نزنم. آهنگ لعنتی هم تمام شد. کاش می‌گذاشتمش در دور که تا ابد تکرار شود. گریه آور بود اما، گریه‌ام نگرفت. خدا لعنتش کند.

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

‌نفهمیدیم چه شد

و اینک که دلمان برای پل ال سالوادور شینوا اسمیت تنگ شده است، چون می‌توانیم مطلبمان را به او اختصاص می‌دهیم. باری، رفته بودیم به خیال خودمان آخر هفته را در آرامش و بدون نگرانی‌های وسط هفته در جایی آرام و بدون نگرانی سپری کنیم، کنار دریا را می‌گویم، که یکی از این پل ال سالوادورها گیرمان افتاد. شروع کرد که روز بسیار زیبا و آرامی است. در دلمان گفتیم، و بدون نگرانی، اما در واقعیت از جواب دادن امتناع ورزیدیم. با لجبازی ادامه داد، درست نمی گویم؟ خدا شاهد است که در جواب فقط سرمان را به نشان تائید تکان دادیم. ولی انگار همین کوچک‌ترین نشان از کر نبودن برایش کافی بود تا با شینوا اسمیت بازی روزمان را ناآرام و پرتنش کند. چون خودمان نمی‌فهمیدیم برایمان توضیح داد که، اما این جز توهم آرامش چیزی نیست و اگر همیشه کنار دریا بودیم آرامش را در شهر می‌یافتیم. به امید اینکه خفه شود و دست از سرمان بردارد، در دل و نه در واقعیت، گفتیم که گیرم این‌گونه باشد به من و شما چه؟ اما در واقع بسنده کردیم باز به همان حرکت خفیف سر که خدا باز هم شاهد است که گواه لالیمان بود و می‌بایست دست از سرمان برمی‌داشت. اما نداشت. پرسید چند سال داری جوان. ما نیز که دیگر روزمان به فنا رفته بود به دروغ گفتیم هژده سال حال آن‌که حداقل سی و پنج را داشتیم ولی عینک آفتابی چشممان بود. گفت بیست سال دیگر جا داری...سریع در دلمان حساب کردیم سی و هشت ساله بود...ولی بدان که هر انتخابی کنی آن‌موقع پشیمان می‌شوی پس شاد زی و نگران نباش. باز هم در راستای هدف سری تکان دادیم و در دل اضافه کردیم که حال حاضر یک نگرانی داریم و آن هم شمایید. فکر کنیم که رنجیده‌خاطر شد. بلند شد که برود. غلط کردیم و گفتیم روز خوش. جواب داد خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد. نفهمیدیم چه گفت ولی خدا را شکر کردیم که دست از سر کچلمان برداشت.

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

نقطه‌ی اتکایی جز منجوق‌دوزی

نمی‌دانم چرا آن‌قدری که رضاقلی از سوار شدن بر دوچرخه‌ی تازه‌خریداری‌شده‌اش خوشحال شد، من از سوار شدن بر ب‌ام‌وی تازه تعویض‌شده با پژوی قراضه‌ام خوشحال نشدم.

آن سال در محله‌مان، چم‌چراغ‌آباد، تابستان اصلن خوش‌ نگذشت. فکر کنم دلیلش این بود که سال تحصیلی خیلی خوش گذشت. آخر دیگر نمی‌توانستیم هر یک ساعت یک‌بار وسطی یا زو یا هفت‌سنگ یا رابط یا والیبال بازی کنیم.

مدام غر می‌زند که صد کار دارد و از سحر تا نیمه‌شب باید سگ‌دو بزند. حیف کسی نیست به او گوشزد کند که اگر صد کار داشته باشی نود و نه تایش را انجام می‌دهی و اگر یک کار داشته باشی همان یک را هم انجام نمی‌دهی.

باز می‌گوید همه‌چیز نسبی است. به چه زبانی باید به تو بفهمانم نسبی بودن هم نقطه‌ی اتکا می‌خواهد؟

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

خاک‌بر‌سر بی‌همه‌چیز

اصرار دارد که به مقاله‌ی وقونیک قیچاق ارجاع بدهم. گفتمش آخر استاد راهنمای بلندقدر کار ما را چه به بلندپروازی‌های او. ما اگر سر پیاز باشیم او ته پیاز است. ما از سمت چپ سعی کردیم حل کنیم و او از سمت راست نتوانسته. ما گل لگد کردیم، او آب در هاون کوبانیده. فرمودمان که نه دختر جان تو نمی‌فهمی، کاری را که گفتم بکن که به نفع همه‌مان است. گفتم بسیار خوب ولی دست پایین لطفی کند و بفرماید که چه چیز مقاله‌ی ملعونم را به وقونیک ببندم. کدام تکه‌ی بی‌ربط را به چه پاره‌ی بی‌معنی مقاله‌ی آن بی‌خبرازهمه‌چیز مرتبط کنم. چطور بین آب و آتش آشتی برقرار کنم. چگونه خورشید در یک دست بگذارم و ماه در آن یکی. پاسخ داد که او چه می‌داند یک غلطی بکنم دیگر. غلط کردم و خندیدم. گفت که مگر با من شوخی دارد و بروم کاری را که ازم خواسته‌اند انجام دهم. خدا شاهد است که نمی‌دانستم چه اصراری است حالا. داشتم از سر حوصله‌سررفتگی در زندگی خصوصی وقونیک قیچاق از طریق موتور جست‌و‌جو دخالت می‌کردم که متوجه شدم رئیس آن کنفرانسی در فرانسه است که مقاله‌ام را برایشان قصد داشتم بفرستم.

دست به کار شدم.

مسخره‌ترین جفنگیاتم را به به‌ترین نحو نوشتم و ارجاعش دادم به تمام رئیس‌های کنفرانسی در لس آنجلس. که البته دستم رو شد و با امتیاز منفی مقاله‌ام را پس فرستادند.

دست آخر مجبور شدم زیر بار بروم و با اسم مسخره‌اش مقاله‌ی خوش‌خطوخالم را چرکین کنم. بی‌همه‌چیز خاک‌بر‌سر.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

اقتدار

عین چهار بازی را باختیم، والیبال‌‌ساحلی را می‌‌گویم. در عین ضعیف‌‌تربن بودن، تاثیرگذارترین هم بودیم. از نه تیم شرکت‌‌کننده، جز ما، چهار تیم ماندند و چهار تیم به فینال رسیدند. همان چهار تیمی که شانس بازی در برابر ما را داشتند. اختلاف‌‌ها آن‌‌قدر کم بود، جز با ما، که بدشانس‌‌ها ماندند ‌‌و حریف‌های ما صعود کردند. همانا با اقتدار فینالیست‌ها را تعیین کردیم.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

«نقل می‌نوشیم و شراب تنقل می‌کنیم»

شکایتی از سرمای بیرون نداریم، درونمان آن‌چنان داغ است که دوچندان این سرما را توان است و حتی از نبود گرمای لذت‌بخش آفتاب، باری‌نعالی را شاکر -چه آن‌وقت عرق شرم می‌ریختیم و الآن گرچه گردنمان باریک، سرمان لااقل بلند است.

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

موضوع انشا: هر کسی از ظن خود شد یار من

روزی یکی بود که با جویدن ناخنش مشکلات را تحمل می‌‌کرد. دیگری با جوش ترکاندن. آن یکی با لمباندن و آن دیگری با خواباندن و یکی با خوابیدن و آن یکی با خوابیدن. یکی با تمیز تمیز کردن و دیگری با خشن دعوا کردن. یکی با مو و آن یکی با پوست لب کندن. یکی با اضافه‌‌کاری و یکی با خرخوانی. یکی با گیردادن و دیگری با کش‌‌دادن. یکی دیگر هم بود که با شرط‌‌بندی از اضطراب دوری می‌جست و دیگری با ریز تکان دادن پا و آن یکی با خنده‌های هیستریک. آن یکی دیگر هم با کوباندن پی‌‌درپی توپ تنیس بر دیوار و زمین، حس زندان داشت به گمانم. یکی دیگر با ریزریز کردن و یکی با له کردن و یکی با لگد پراندن.

ما نیز با منجوق‌‌دوزی.

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

هفدهمین بچه

پنج قلوهایم به دنیا آمدند. تحمل گریه‌شان به سان تحمل صدای سوهان کشیدن چاقو می‌ماند. از تک تک شانزده فرزندم نفرت دارم. نفرت توأم با عشق. مثل لحظه‌ی اولی که زیر دوش آب گرم می‌روی، هم سردت است و از سرما مورمور، هم گرمت است و داری می‌سوزی. نمی‌دانم چرا روز اولی که بچه‌دار شدم کسی نیامد بگوید همین یکی از سرت هم زیاد است. البته آمدند بگویند. در واقع خیلی‌ها گفتند، روز اول گفتند روز دوم گفتند روز آخر هم گفتند. نمی‌توانستم. به نوعی اعتیاد مبتلا بودم. اعتیاد به بچه‌دار شدن. کسی هم جلودارم نبود. همسر اولم دیگر توان حامله شدن را نداشت و ترکم کرد. بدون او نمی‌توانستم زندگی کنم ولی معتاد بودم. به خاطرش به هر طریقی و دری زدم که ترک کنم. نشد. تازه همسر اول و دومم از وجود یاس و باد و رقیه‌بانو و رضاقلیم اطلاعی نداشتند. همسر دومم هم از وجود پنج فرزند اولم خبری ندارد. بدبخت نمی‌دانست پنج قلو زاست وگرنه همان روزی که سر داشتن بچه‌‌ی‌ سوم یا نداشتن بچه‌‌ی‌ سوم دعوایمان شد، می‌رفت برای همیشه. الان هم همه چیز را از چشم من می‌بیند. می‌ترسم این هم دست هفت بچه‌اش را بگیرد و مثل چهارتای قبلی برود و غم دوری دردانه‌هایم را برایم به جای بگذارد. دلم برای خنده‌های یاسم یک ذره شده. مثل مادرش می‌خندد. حتی یک‌بار هم سعی کردم به چیز دیگری معتاد شوم که جای این را بگیرد. نه سیگار جواب داد و نه الکل و نه زن‌بارگی و نه کار. گرچه دو ‌شغل تمام‌وقت و سه کار نیمه‌وقت دارم. ولی خرجی دادن این همه بچه کار ساده‌ای نیست و حتم دارم همسرم ترکم می‌کند اما،

این فکر لعنتی بچه‌ی هفدهم از سرم بیرون نمی‌رود و نخواهد رفت. همین است که است سرانجام بهتری ندارد.

تقدیم به سیامک عزیز، تولدت مبارک.

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

تقدیم به توی عزیز

سیگار را با بدمینتون می‌توان جایگزین کرد و بیکاری را با کلاس منجوق‌دوزی و عکاسی و تلویزیون را با کامپیوتر و دوست باب را با ناباب و دل‌تنگی خواهر و پدر را با تقلید و تاسی کورکورانه و برادر و مادر را با مرور و ورق زدن شبانه و بی‌هویتی را با کلفتی گردن و جای خالی را با کام گرفتن از بیگانه و بی‌خبری از خانه را با خبر و تاریخ خوانی و سرماخوردگی‌های پی‌درپی‌ تغییر فصل را با ویتامین ث و کوری چشم را با روشنی دل و بازی عصر امپراتورها را با تخته‌نرد و راکت نود گرمی را با هفتاد و هشت گرمی. اما تو را نه با رضاقلی می توان عوض کرد و نه با رضاقلی و حسن و نه حتی با سه الی چهار تن از این دست.


۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

خاک حیف است که بر سرتان ریزد

کفتارصفت‌‌های بی‌‌همه‌‌چیز. لعنت بر چهره‌‌ی کریه‌‌تان که لیاقت بد و بیراه هم ندارد که بیراه که نیست هیچ، از سرتان هم زیاد است. لاشخورهای مزدور. آوردن اسم‌‌تان بر زبان عرق شرم بر پیشانی می‌‌نشاند. ای متوحشین کوتاه‌‌عقل، بسوزد پدر و مادر و جد و آبادتان که تیشه به ریشه می‌‌زنید و گردن‌‌تان چنان کلفت است که سرتان را هم‌‌چنان بلند نگه می‌‌دارد. ای مرتجعین بزدل که روزی از دهان بر می‌‌گیرید و حتی چروک شرمی بر چهره‌‌ی ملعون‌‌تان نقش نمی‌‌بندد. دهان که باز می‌‌کنید لرزه به اندام می‌‌افتد و لجن به سفره. ادای دین که سهل است قضای واجب هم نمی‌‌کنید و چهار پایه زیر پای‌‌تان گذاشتید که قدتان را از این هم که هست بلندتر نشان دهید. منافقان کم‌‌مایه که نه بی‌‌مایه. آن‌‌قدر در باتلاق‌‌مان فرو بردید که خدایگان هم دست به دست هم دهند بیرون‌‌مان نمی‌‌توانند بیاوردند. یاغی‌‌های مفت‌‌خور. تف بر صورت‌‌تان انداختن مناعت طبع می‌‌خواهد و نه هر طبعی،‌ نه طبع آهن و نه طبع زر که طبع سندان. بی‌‌همه‌‌چیزهای کفتار‌‌صفت.

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

امیدوار

دو راه دارم. یا باید خودم بروم در دانشگاه زیست یا نه همان پزشکی ثبت‌نام کنم و درسش را بخوانم، درس مغزشناسی یا نه عصب‌شناسی، نمی‌دانم همان که با این‌که از پا فلجی ولی طوری در سیستم دخالت کنی که بتوانی راه بروی. یا اینکه همین مهندسی را ادامه دهم و بیلیونر شوم. در این حد که بتوانم حداقل ده‌هزار محقق استخدام کنم که در این زمینه تحقیق کنند بلکه موفق شوند از فلجی دربیاورندم. اولی سخت‌تر است ولی دوازده سال طول می‌کشد. دومی آسان‌تر است ولی درصدی احتمال دارد که اصلن به نتیجه نرسد.

خاک‌بر‌سر چه امیدوار بود.

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ترک عادت هم‌چنان موجب مرض است

روز را به زور قهوه و چوب کبریت لای چشم و سر و بانگ و صدا به شب رساندیم. حال مانده‌ایم با این همه تئین و کافئین و چوب کبریت لای چشمان شب را چگونه به زور به روز برسانیم.

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

ترک عادت موجب مرض است

این بار تصمیم گرفته بودیم یک سریال طنز بسازیم حاوی مکالمه‌های دونفره‌امان:

-مطمئنم از هر چی سریال طنزه خنده‌تر میشه
-آره معلومه! ما همین طوری تو زندگی عادی خنده‌تر از ایناییم
-آره بایدم که طبیعی باشه. از این به بعد بیا به خودمون گیرنده وصل کنیم
-منظورت اینه که مکالماتمون رو ضبط کنیم دیگه؟
-آره دیگه بعدم از توش فیلم‌نامه رو در می‌آریم و سریال رو می‌سازیم
-ده قسمت باشه خوبه

دفعه‌‌‌ی پیش، تصمیم گرفته بودیم که یک گروه موسیقی بزنیم. من کمانچه را می‌‌‌نواختم، او گیتار را. مراد می‌‌‌خواند و سیمین آهنگ می‌‌‌ساخت. البته با مراد و سیمین هماهنگ نکرده بودیم. قبل از آن هم می‌‌‌خواستیم شرکت بزنیم. ما رئیس می‌‌‌شدیم و فقط آدم‌‌‌های کاری راه به شرکت‌‌‌مان داشتند. آدم‌‌‌هایی که کار را به زندگی عادی ترجیح دهند و اول و آخر برای‌‌‌شان کار باشد. تصمیم هم گرفته بودیم که را راه بدهیم که را نه. ملوک‌‌‌الدین پارسی نه. تمام وقت دنبال پسربازی بود. حسن، اما، آری. وقتی تصمیم به انجام می‌‌‌گرفت، به انجام می‌‌‌رساند ولو شده با شکستن درهای بسته. قبل‌‌‌تر، می‌‌‌خواستیم با خودش و رضاقلی دور مملکت را با ماشین بزنیم. شب‌‌‌ها در ماشین بخوابیم و روزها رانندگی کنیم. به طور جدی تصمیم داشتیم. الان هم تصمیم داریم اثر هنری‌‌‌ای خلق کنیم که هر پنج حس را تحریک کند. قرار است من بنویسم، او بکشد، سیمین بسازد و لابد ملوک مسئول حس لامسه شود و مراد قلی مسئول حس بویایی.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

نگهبان موزه

برای نگهبان موزه آثار هنرمند جالب‌‌‌توجه نبودند، طرز نگاه و حالت مردم در مقابله با آثار هنرمند جالب بود. برای من طرز نگاه نگاه‌بان موزه جالب‌‌‌توجه بود.

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

رویا

فردا باید ساعت شش از خواب بیدار شوم پس چه نیکوست که همین الآن بخوابم چرا که تا ساعت یک بعد از نیمه‌‌‌شب هم مجبورم بیدار بمانم. اول می‌‌‌روم از بانک پول می‌‌‌گیرم برای خرید تخت، بعد همان جا پول آب و برق و گاز را می‌‌‌پردازم. باید یک سر هم به مسئول مالی اداره بزنم و توضیح دهم که در پرداخت حقوق این ماه اشتباه کرده است. نامه به رئیس که روی میزم است پس فراموش نخواهم کرد. ناهار با که قرار داشتم؟ با حسنی. آدم مزخرفی است. دلم برایش سوخت. حرفی ندارم آخر که بزنم. می توانم راجع به انتخابات اراجیف بلغور کنم. از توله‌‌‌های همسایه نفرت عجیبی دارم. آخر یازده شب هم وقت فوتبال است؟ بعد باید صورت جلسه را تنظیم کنم و تحویل مرادی بدهم. قسم می‌‌‌خورم یک کار دیگر هم در اداره داشتم. آهان! نامه‌‌‌ها را باید بفرستم به شرکت آزمیران. اسم خنده‌‌‌داری دارد. خرده نمی‌‌‌توان گرفت چون گیراست. صدای ماشین‌‌‌ها مگر قطع می‌‌‌شود؟ لااقل شیر آب را ببندم که تا پاسی دیگر شکنجه‌‌‌ی صدای قطرات اعصابم را در هم می‌‌‌کوبد. باید زودتر بخوابم که فردا نیاز به انرژی، فراوان دارم. پس شد بانک، مدیر مالی، حسنی، مرادی، آزمیران. عصر هم یک سر به مادرم می‌‌‌زنم. یک هفته‌‌‌ای می‌‌‌شود که ندیدمش. برایش پسته‌‌‌فندق می‌‌‌برم. یا بهتر است گوجه‌‌‌سبز بگیرم. گوجه‌‌‌سبز بیشتر دوست دارد. بعد هم که سینما. ساعت ده هم که تولد ملوک است. حتمن مراد و سیمین هم می‌‌‌آیند. دیگر صدای ماشین‌‌‌ها دارد اعصاب‌‌‌خرد‌‌‌کن می شود. بانک، مدیر مالی، حسنی، آزمیران. نه. بانک، مدیر مالی، حسنی، مرادی، آزمیران، گوجه‌‌‌سبز. اوه، کادوی تولد چه؟ بگذار ببینم. یک چیز از همین دور و بر. ورق‌‌‌بازی؟ قطعن دارد. وسائل تزئینی؟ خیلی ضایع‌‌‌بازی است. پازل؟ سنش گذشته است. کتاب. آری کتاب خوب است. مزرعه‌‌‌ی حیوانات را می گیرم. راز جنگل. چه بازی خنده‌‌‌داری بود. زیر درخت‌‌‌های پلاستیکی عکس مرحله‌‌‌ی بعد بود. یک لحظه دلم برای دخترخاله و پسرخاله‌‌‌ام تنگ شد. بانک، مدیر مالی، حسنی، آزمیران، گوجه، مزرعه‌‌‌ی حیوانات. خوک‌‌‌ها را چقدر دوست دارم. قیافه‌‌‌ی جالبی دارند. ولی آن محصول مشترک خوک و آدم را اصلن دوست نداشتم. زشت بود. شاید هم دروغی بیش نبود. برای جذب مشتری. آخر هم که بردنش لندن. بزرگ‌‌‌ترین ساعت دنیا چند متر است؟ سه تای قد من. من عقربه‌‌‌ی ساعت‌‌‌شمارش می شوم. لابد رضاقلی هم عقربه‌‌‌ی دقیقه‌‌‌شمار. جوجه‌‌‌ی ساعت‌‌‌شمار هم سیمین است. کو کو. کو کو. کو کو. بالای سرم به یونانی و به عدد، نوشته سه. کو کو. کو کو. کو کو. کو کو. حالا نوشته چهار. کو کو. کو کو. کو کو. کو کو. کو کو. کو کو. افتادم پایین. آرام روی زمین رسیدم. رضاقلی قد انگشت کوچکم شد.

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

اکتبر

یک دو سه چهار. یک دو سه چهار. داشت با سرعت می‌‌‌دوید و من هم کنارش شروع به دویدن کردم. پرسیدم که برای چه می‌‌‌دود و جواب داد که یادش نمی‌‌‌آید. گفتم که خوب بایستد و ایستاد. یک دو سه چهار. یک دو سه چهار. گفتم که اسمت چیست؟ نمی‌‌‌دانست. گفتم از این به بعد اکتبر صدایش می زنم و اعتراضی نکرد. پرسیدم که چند سال دارد. جواب داد که دقیق نمی‌‌‌داند ولی بیست‌‌‌بار است که از زرد شدن برگ‌‌‌ها خوشحال شده و من حدس زدم بیست و پنج ساله باشد. یادش نمی‌‌‌آمد از کجا می‌‌‌آید و نمی‌‌‌دانست به کجا می‌‌‌رود. از قد و قواره و قامت و قدمتش پیدا بود آب‌‌‌دیده است، پرسیدم که در چه فنی مهارت دارد. نه می‌‌‌دانست فن یعنی چه و نه مهارت چیست. گفتم تو سوالی نداری؟ گفت برگ‌‌‌ها چرا سبز می‌‌‌شوند؟ گفتم یه‌‌‌قل‌‌‌دو‌‌‌قل بلدی بازی کنی؟ گفت آری. نشستیم به بازی کردن.

تقدیم به عزیزترین نسیمم، فارسی، تولدت مبارک

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

خلاصه ی یک داستان

گورآد و آدگور بچه‌‌‌های دوقلوی نگهبان باغ‌‌‌وحش و ماده‌‌‌گوریلی بودند که دست بر قضا عاشق هم شده بودند. پدر، آن‌‌‌ها را در خانه خودش نگه‌‌‌داری می‌‌‌کرد و از چشم آدمیان پنهان‌‌‌شان کرده بود. گورآد و آدگور قدرت و چابکی مادرشان و هوش و حافظه‌‌‌ی پدرشان را به ارث برده بودند. ماهی یک‌‌‌بار که باغ‌‌‌وحش به مدت بیست و چهار ساعت تعطیل بود، پدر آن‌‌‌ها را به دیدن مادر می‌‌‌برد تا فنون گوریلی بیاموزند و خود زبان و ریاضی یادشان می‌‌‌داد. باری، گذشت و گذشت تا این‌‌‌که گورآد حامله شد و گورآد و آدگورهای دیگری به دنیا آمدند. پدر، مجبور شد اضافه‌‌‌کاری بگیرد تا بتواند خرج حالا بیست و پنج نوه و نتیجه‌‌‌اش را بدهد. آدگورآدها به سرعت زاد و ولد می‌‌‌کردند و زیاد و زیادتر می‌‌‌شدند. دیگر جا برای نگه‌‌‌داری آن‌‌‌ها نبود و پدر مجبور شد گوشه‌‌‌ای از باغ‌‌‌وحش را که در حال بازسازی بود به آن‌‌‌ها اختصاص دهد. هر روز یک، دو، سه،... تا به تعدادشان اضافه می‌‌‌شد. دیگر شمارشان از دست پدر در رفته بود. حالا دیگر آدگور و گورآد خودشان کمر به آموزش بچه‌‌‌ها و بچه‌‌‌نوه ها و نوه‌‌‌ها و بچه‌‌‌نتیجه‌‌‌ها و نوه‌‌‌نتیجه‌‌‌ها و نتیجه‌‌‌ها و نوه‌‌‌نبیره‌‌‌ها و نتیجه‌‌‌نبیره‌‌‌ها و نبیره‌‌‌ها و نتیجه‌‌‌‌‌‌ندیده ها و نبیره‌‌‌ندیده ها و ندیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و غیره بسته بودند. باری، پس از گذشتن تنها سی سال پدر و گوریل صاحب حدود هفت‌‌‌صد آدگورآد شدند. آدگورآدها به این نتیجه رسیدند که زمان آن رسیده که مستقل عمل کنند. آن‌‌‌ها که هم باهوش بودند و هم قوی در کم‌‌‌تر از یک روز کل باغ‌‌‌وحش را از آن خود کردند و بعد در کمتر از یک سال هفده‌‌‌هزار تا شدند و کل شهر را گرفتند و در کمتر از پنج سال کل جهان را گرفتند و آدگور آدم شد و گورآد حوا.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

مورچه‌‌‌خوار

مورچه‌‌‌خوار تمام این مدت داشت نت‌‌‌های دفترچه‌‌‌ی موسیقی را یکی‌‌‌یکی می‌‌‌خورد. ما را باش که تمام این مدت فکر می‌‌‌کردیم نت‌‌‌ها را دارد یکی‌‌‌یکی می‌‌‌نویسد. فکر می‌‌‌کنم تقصیر عینک غلط‌‌‌اندازی بود که به دیده‌گان زده بود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

حلزون

تمام گردش‌به‌چپ‌ممنوع‌ها را به چپ پیچیدم. با اینکه بعد از هر پیچ سوگند می‌خوردم که پیچ بعدی به چپ نمی‌گردم، حتی یک‌بار هم به راست نپیچیدم. این‌طور هم نبود که دور خودم بچرخم راه به جایی می‌بردم. به گمانم جاده چیزی مثل حلزون بود. پیچ آخر، قافیه را باختم. زده بود گردش به چپ خطر سقوط صد در صد دارد. نمی‌توانستم به راست بپیچم. رفتم تابلو را به زور بچرخانم که به سمت راست اشاره کند. بی‌پدر یک درجه هم نچرخید. دنبال دلیل می‌گشتم که باز هم به چپ بپیچم. نبود. در کسری از ثانیه تصمیمم را گرفتم. چپ. سقوط کردم ته دره. از ماشین ب.ام. و.‌ام که از جد پدری به ارث برده بودم هیچ باقی نماند و از خودم، تنی آش و لاش و گل و خون‌آلوده. می‌دانستم نباید بپیچم، آخر این‌بار خطر سقوط صد در صد بود. ته‌مانده‌ی قوایم را جمع کردم و بلند شدم. سوگند خوردم که دو راهی بعدی، جهت راست را انتخاب کنم.

مور

سرعت باد آن‌قدری بود که اگر ده کیلو وزنم کمتر بود مرا از جا می‌کند و برای همیشه با خود می‌برد. شیب کوه آن‌قدری بود که اگر قدرت زانوانم ده اسب بخار کمتر بود ساعت‌ها بود که غزل خداحافظیم را سروده بودم. خس و خاشاک چنان بی‌رحمانه خود را بر پوست نحیف پاهای عورم فرو می کرد که اگر ترس از تمام شدن نیرویم نبود، صدای عربده‌هایم گوش خودم را کر می کرد. قله را می‌دیدم ولی هرچه بالاتر می‌رفتم او هم بالاتر می‌رفت و نه با سرعت مساوی که با شتابی که تو گویی این قله است که دارد از چنگال بی‌رحم من فرار می‌کند. می‌خواستم و می‌توانستم بایستم و حتی نزول را به صعود ترجیح می‌دادم ولی نایستادم و وزنم کم و کم‌تر شد و شیب کوه بیش و بیش‌تر شد و چسبنده‌گی پاهایم زیاد و زیادتر شد و دستانم نیز پا شدند و شیب کوه از نود درجه بیش‌تر شد و از صد و هشتاد هم گذشت. دیگر قله قله نبود و من هم من نبودم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

مجسمه‌ی تو خالی من

مجسمه‌‌ی آرزوهایم که دو سال بود می پرستیدمش، تو خالی از آب درآمد. دیروز بعد از دو سال حیران شاهد این منظره بودم که مجسمه بدن ندارد و تشکیل شده از فقط یک مشت کاغذ. مجسمه یک محقق استثنایی بود که از فرط مشغله‌ی ذهنی در یک روز توفانی تمام کاغذهایش از دستش افتاده، باد آن‌ها را در جای‌جای وجودش پخش کرده بود؛ صورت و تن و دست و پاهایش جملگی پوشیده از ورق‌های تحقیقش بودند. با ‌این‌همه، مجسمه رشته‌ی افکارش پاره نشده بود و هم‌چنان داشت در توفان به راه خود ادامه داده، فکر می‌کرد به مسائل حل‌نشده. شخصیت مثال‌زدنی مجسمه را دو سال تمام می‌پرستیدم. دو سال تمام بود که زیبایی مجسمه خیره‌ام می‌کرد و هربار که از کنارش رد می‌شدم برق تحسین در چشمانم موج می‌زد. دیروز برای اولین بار حقیقت را دیدم. مجسمه نه سر داشت، نه تن، نه دست و نه پا. هیچ نبود جز یک مشت کاغذ در قالب یک انسان که دارد در توفان قدم بر می‌دارد و به مسائل حل‌نشده فکر می‌کند. مجسمه‌ی خائن دو سال تمام شخصیت مسخره‌ی نداشته‌اش را پشت یک مشت کاغذ بی‌ارزش پنهان کرده بود. دو سال آزگار موفق شده بود خودش را یک محقق جدی و ثابت‌قدم که تمام فکر و ذکرش حل مسائل حل‌نشده است جا بزند.

تبر برنداشتم تیشه به ریشه‌اش بزنم و از هستی ملعونی که نداشت ساقطش کنم. که لعنت بر خودم باد.

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

حسادت؛ این رمز موفقیت

اسم خود را استاد دانشگاه گذاشتند حال آن که هیچ نیستند جز یک مشت کاغذ امضا شده و یک مشت کاغذ منتظر امضا شدن.

آن یکی از صبح تا شب یک‌بند و بی‌وقفه کلام منعقد می‌کند پشت تلفن، حال آن که چاه‌راه را از راه تشخیص نمی دهد.

آن دیگری لنگ ظهر از خواب بیدار می‌شود و بعد از ناهار وقت را چنان می‌کشد که شب‌هنگام از عذاب وجدان خواب از چمشانش ربوده شده، به گسترش مرز های علم دست‌درازی می‌کند.

وقتی دیگر، کسی دیگر بیل می‌زند و گمان برده دارد مملکت را آباد می‌کند.

جایی دیگر، آن که در بازی با کلمات خبره‌تر است در جنگ پیروز شده است.

گروهی دیگر، از صبح تا غروب سگ‌دو می زنند و حاصل دویدن‌های‌شان ابزار وقت‌کشی و سه شب خوابیدن در هتل های چهار‌پنج ستاره است.

وقتی دیگر، شخصی دیگرِ، در جای دیگری، عمر را دراز می‌کند و لحظه‌ای از خدا که چه عرض کنم از بنده‌گان خدا هم خجالت نمی‌کشد؛ که دست در دست بیل‌زن گذاشته با افتخار، ده‌سالی دو‌ماه مرده‌ها را زنده‌تر می‌کند.

فقط انگاری ما تافته‌ی جدا بافته‌ایم و نمی‌توانیم در جا بدویم و حتمن باید به منجوق‌دوزی همت بگماریم.

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

اتوبوس مسیر برگشت

باز بساط‌مان را در کوچک‌بقچه‌مان گذاشتیم واسباب‌کشی که نه، فرار کردیم به مسکنی تازه که شاید این‌بار سرنوشت‌مان طور دیگری به بازی‌مان گیرد. باز هم چون گذشته پس از چند روز اول در خانه‌ی نو، توجه‌مان را کم کردیم و هی از اتوبوس دیر پیاده شدیم و باز باید چند ماهی تحمل کنیم که مسیر و زمان دست‌مان بیاید. یکه تفاوتش این است که این بار اتوبوس مسیر برگشت، درست به موقع سوارمان می‌کند و برمان می‌گرداند به خانه‌ی جدیدمان.

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

ترجیع‌بند یا ترکیب‌بند

من داشتم نگاه می‌کردم و او داشت می‌دوید. از این زن‌های به شدت مبادی‌آداب بود و علاقه‌مندی وافری به هماهنگ کردن چیزهای محیرالعقول داشت. گاهی بند کفشش را هم‌رنگ گیره‌ی سرش می‌کرد. گاهی کمربندش را با گوشواره‌اش یک‌رنگ می‌کرد. گاهی رنگ مویش را با رنگ شلوارش هماهنگ می‌کرد و گاهی رنگ چمشش را با رنگ لاکش. من داشتم نگاه می‌کردم و او داشت می‌دوید و با هم داشتیم ترجیع‌بند می‌سرودیم. شاید هم ترکیب‌بند. هیچ‌وقت شعر را به درستی نیاموختم و او هم هیچ‌وقت زندگی را. آن‌قدر لکه‌برهای مختلف در خانه‌اش داشت که جایی برای مشروب‌های الکلی که من گهگاه برایش به هدیه می‌بردم، نداشت. در انباری‌اش تنها چیزهای به‌درد‌نخور، مشروب‌های من بود که هرگز نه او از آن‌ها استفاده می‌کرد و نه من دست از به هدیه بردن‌شان برمی‌داشتم. مجموعه‌ی بسیار قشنگ و پرباری شده بود که شرط می‌بندم حتی در خانه‌ی آن پیرمردهای پول‌داری که نمی‌دانند ثروت‌شان را چگونه هدر دهند هم، پیدا نمی‌شود. من نگاه می‌کردم و او می‌دوید و با هم ترجیع‌بند یا ترکیب‌بند می‌سرودیم. من سعی می‌کردم دویدن او را نگاه کنم ولی گاهی چنان سریع می‌دوید که من عقب می‌ماندم. ایرادی نمی‌توانستی به او بگیری؛ حتی اگر با خط‌کش فاصله‌ی بین چوب‌لباسی‌هایش را اندازه می‌گرفتی، درصد خطا کمتر از یک‌دهم می‌شد. هر روز همان ساعتی از خواب بیدار می‌شد که دیروز و همان ساعتی از سر کار بر می‌گشت که دیروز و همان ساعتی مسواک می‌کرد و حمام می‌رفت که دیروز و همان ساعتی عشق‌بازی می‌کرد که دیروز و همان ساعتی لنزهای رنگی‌اش را در می‌آورد که دیروز. من نگاه می‌کردم و او می‌دوید و با هم ترکیب یا ترجیع‌بند می‌سرودیم. تصمیم گرفتم این‌بار که به دیدنش می‌روم به جای مشروب، از آن جامشروبی‌های سلطنتی ببرم که به جای چیدن مشروب‌هایش در کتاب‌خانه‌های انباری، زین پس مشروب‌ها را در جامشروبی سلطنتی بچیند.

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

ادا

با حسن حوصله‌مان سررفته، نشسته بودیم داشتیم ادای براتیگان را در می‌آوردیم.

من گفتم: «اولین خاطره‌ام مربوط می‌شود به زمانی که شش سالم بود. شاید هم پنج یا چهار. داشتم می‌دویدم طرف بالکن که ببینم چه خبر است که پایم خورد به شیشه‌ی شیر و پاره‌ شد. آن وقت‌ها هنوز در خانه‌مان بالکن داشتیم و مادرم در آن باغ کوچکی از درختچه‌های اقاقیا و زرشک و خرزهره داشت. پایم که برید گریه نکردم تا وقتی پزشک لعنتی به دروغ گفت که فقط سه تا آمپول بهم می‌زند. ولی صد و بیست تا زد و وقتی پرسیدم چرا صد و بیست تا زدی تو که فقط گفتی سه تا، به دروغ جواب داد که نه! گفتم صد و بیست تا که از این صد وبیست تا سه تایش درد دارد. یادم می‌آید که بعد از اینکه پایم زخم شد، پدرم از خانوم همسایه روزنامه گرفت و دور پایم پیچید که خونش بند بیاید که نمیرم. ولی یادم می‌آید که پایم خیلی بزرگ بود. اندازه ی پایی که الان دارم. ولی همش چهار یا پنج یا شش سالم بود. می دانم که کمتر از شش سالم بود چون شش سالگی خانه‌مان را عوض کردیم و دیگر بالکن نداشتیم.»

حسن گفت: «من تحقیقات زیادی راجع به شترها کردم. می‌دانم شترهای عربی یک کوهان دارند در حالی که شترها معمولن دو کوهانی هستند. من خودم یک شتر دو کوهانی در سال 1937 از یک عرب خریدم، ولی شترم عربی نبود چون دو کوهان داشت. شترم قهوه‌ای روشن و بود و چند نوار قهوه‌ای تیره گردنش را به پاهای عقبی‌اش وصل می کرد. شترم عادت‌های عجیبی داشت. صبح که بیدار می‌شد، قبل از صبحانه به مدت ده دقیقه به طلوع کردن آفتاب خیره می‌شد. همیشه هم درست ده دقیقه قبل از طلوع بیدار می‌شد. نمی‌دانم چطور حساب می‌کرد. من خودم همیشه قبل از هفت بیدار می‌شوم ولی زمان طلوع آفتاب که ثابت نیست، هرروز تغییر می‌کند. همه‌اش فکر می‌کنم به چرخش زمین دور خورشید و خودش بستگی دارد. شاید به حرکت خود خورشید هم مربوط باشد. شترم عادت داشت روزی پنج وعده غذا بخورد. فکر کنم یکی از کوهان‌هایش کار نمی‌کرد. آخر عربی بود. باید فقط یک کوهان می‌داشت.»

من معتقد بودم او استعداد ادا درآوردنش حرف ندارد و او معتقد بود من استعداد ادا درآوردنم حرف ندارد.

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

بعد از مرگم

حسن که رفته بود، مخ برنامه‌نویسش را زدم و به‌جای حذف حرف ث، برنامه‌ای نوشت که متون زیر را خودکار تولید کرد که بعد از مرگم بدهم چاپ کنند و معروف شوم:

و آیا تصعید در عالم واقع اکثریت مفهوم دارد یا در عالم معنا؟
حقیر معتقد است در عالم واقع و اساسی‌ترین ادله با رجوع به دیالیکتیک چنانچه برهان بر معنای چگالش آوریم خود بخود است که منظور می‌رسد. چگالش همان یک‌ راست تغییر کردن از فراگیری تام به جمعیت است که پر واضح است که صدق به واقع از این تعریف معنادار بودن در واقعیت کذا را روشن می‌کند. پس در راه کشف مصداق بر می‌آییم. به حال و آینده بسیار نزدیک خود بنگر مگر نه این است که هر روز جمعیت قائم به ذات گوشت تو با نفوذ بیرحمانه‌ی سرما چندین برابر شده؟ بلاخص نیمه‌ی شب که پارپاره‌ی وجودت تسلیم این محق می‌شود. منفی بیست و هشت کم نیست.

و آیا چگالش در عالم واقع اکثریت مفهوم دارد یا در عالم معنا؟
حقیر معتقد است در عالم واقع و اساسی‌ترین ادله با رجوع به دیالیکتیک چنانچه برهان بر معنای تصعید آوریم خود بخود است که منظور می‌رسد. تصعید همان یک راست نغییر کردن از جمعیت به فراگیری تام است که پر واضح است که صدق به واقع از این تعریف معنادار بودن در واقعیت کذا را روشن می‌کند. پس در راه کشف مصداق بر می‌آییم. به حال و آینده بسیار نزدیک خود بنگر مگر نه این است که هر روز جمعیت قائم به ذات گوشت تو در اشعه‌های ساطع از خورشید مستقیما فرافکن شده؟ بالاخص نیمه‌ی روز که پارپاره‌ی مغزت تسلیم این محق می‌شود. چهل و دو کم نیست.

فکر کنم هنوز خرده‌ای کار دارد، برنامه را می‌گویم.

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

جهل است با جوانان پنجه کردن پیر را

سیمین‌دخت شیرازی و مرادقلی قومی و ملوک‌الدین پارسی دیشب آمده بودند خانه‌ی جدیدمان به ضیافتی به مناسبت خانه‌ی جدیدمان. کم لطفی نکردیم اگر اقرار کنیم که ملوک‌الدین پارسی طبل‌بلند‌بانگ‌درباطن‌هیچ است. تو گویی بلندگوی باری تعالی است و هر آن‌چه را که به ذهن مخدوشش می‌رسد باید از تارهای صوتی‌اش گذرانده، با پرده‌ی نازک گوش‌های ما آشنا کند که مباد گوشه‌ای از این گوهروار سخنان جامانده، ما حقیرتر از خران دربار شاه، نادان و کم‌مایه جان به جان‌آفرین تسلیم کنیم.

آمده سرفه‌ای کرده می‌گوید: «زبان فارسی عقیم است». گفتمش آخر ای‌ کوته‌مغز کم‌مایه، تو را چه به سخن پراکنی در باب زبان. برو همان غازهایت را بچران که روزبه‌روز چاق‌تر می‌شوند و لاابالی‌تر. تو چه می‌دانی زبان چیست که تهمت سترونیش می‌زنی. عقیم آن غازهای هرجایی تو هستند که هر را از بر تشخیص نداده بانگ مرگ بر ارتجاع سر داده، می‌خواهند یک ‌شبه ره پنجاه ساله طی کنند. زبان‌تان طعمه‌ی شغالان باد که لااقل هرجایی نیستند.

ناگفته پیداست که هیچ‌کدام از این‌ها را نگفته، فقط بسنده کردم به:

"با جوانی سرخوشست این پیر بی‌‌تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را"

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

بابا لسه دارد

حتم دارم چیزی به اسم مخ در مغز حسن نیست. آمده٬ دیروز٬ آگهی زیر را برای روزنامه‌ی محله٬ چم‌چراغ‌آباد٬ فرستاده:

«به یک عدد برنامه‌ی‌کامپیوتری‌نویس برای حذف حرف -ث- از زبان فارسی نیاز داریم. برنامه‌نویس موظف است در مقابل دریافت هفتاد گرم طلای هجده عیار تمام کلماتی را که حاوی حرف -ث- هستند و چنان که با حرف -ص- یا -س- نوشته شوند معنی‌شان عوض می‌ شود٬ تحویل دهد. لازم به ذکر است برنامه‌نویس موظف است تمام واژگان مرده٬ مطرود٬ وارد شده٬ قدیمی٬ من‌در‌آوردی و در یک کلام تمام واژگان موجود را در نظر بگیرد. هم‌چنین در صورت رضایت طرفین معامله٬ در جهت اقدام برای حذف حرف -ظ- نیز با وی تماس به عمل خواهیم آورد.»

گردن‌بند طلای مادر بزرگم را می‌گفت.

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

ودیعه

تقصیر خودمان نیست، ارثی است. چاره‌ی دیگری نداریم. همین است که هست و خدا را شکر نسل‌اندر‌نسل به ارث برده‌ایم، کینه‌ی شتری را می‌گویم. مادر مادربزرگم به عنوان مثال، هرگاه هدیه‌ای برایش می‌آوردند که باب میلش نبود و برازنده‌ی خودش نمی‌دانست و بیشتر ازسرواکنی محسوب می کردش تا نشان احترام، قبولش می‌کرد ولیک پنج سال آزگار صبر می‌کرد و پس، آن را به خود بی‌ناموس‌شان هدیه می‌داد. آن‌قدر باهوش بود خدابیامرز که روحش قرین رحمت ابدی باد، که بداند آن بی ناموسان هرگز به خاطر نخواهند آورد که خودکرده را تدبیری هر چند اندک، نیست. اما مادربزرگم بدتر بود که به‌تر نه. باری پدربزرگم، فقط یک شب را -آن هم در اوج مستی و لایعقلی، در تخت عاریه‌ای سپری کرد و دست بر قضا به گوش مادربزرگم، با کینه‌ی حداقل شتری، رسید. بیست سال صبر کرد تا بی‌ناموس سال‌گرد پنجم ازدواجش را جشن بگیرد و عین بلا را سرش آورد. مادرم اما، روی هر دو تن را سفید کرد. شترش چهل سال عمر کرد. باشد که باری تعالی عمر صد و بیست ساله به حقیر اعطا کند که خاندانم را سرافکنده نکرده، روح‌شان را در قبر نلرزانم و تعلق داشتنم را به خون این بزرگ سایگان و منشان و همتان به اثبات برسانم که از سکنات و حرکات و صور و حالاتم خیلی پیدا نیست.

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

مأخوذ به قبول

و باز رفته بودم دیدار باری‌تعالی. بستنی موزی تعارفشان کردم و متذکر شدند که از خوردن بی‌نیاز هستند. به خود گفتم که:‌ «اه هی هم که یادم می‌رود او باری تعالی است و با ما فرق دارد». داشتیم راجع به مسائل اجتماعی بحث که نه، من می‌پرسیدم و ایشان جواب نازل می‌فرمودند که فرشته‌ای در هیئت انسان یا انسانی در هیئت فرشته یا من ساده‌لوحم و شیطانی در هیئت انسان یا فرشته ظاهر شد و خبر آورد که در زمین جنگ شده است. باری‌تعالی ناچار شدند توضیح بفرمایند که خودشان می‌دانند. فرشته‌ی بس پررویی بود و گفت برای اطلاع بنده بود و باری‌تعالی هم که اصلن اهل کل کل نیستند جوابش را ندادند. باری، من گریان و فرشته نگران و باری‌تعالی بی‌تفاوت شاهد جنگ در زمین بودیم. اتفاق خاصی هم نیفتاد، برخی مردند و برخی تقریبن مردند. من و فرشته به باری‌تعالی گفتیم که قربان شما که می‌توانستید چرا کاری نکردید و فرمودند که آن‌ها که خود شعور ندارند، من چرا باید کمکشان کنم. با خود اندیشه کردم:‌ «این باری‌تعالی هم که تمام مدت فیلم بازی می‌کند و همگان را به سخره گرفته و ما را چه به دل بستن به او». ولی گفتم:‌ «همانا حرف حق را پاسخی نیست» و رفتم که دیگر عمری برنگردم. به زمین رسیدم و برای بار هزارم به خاطر آوردم که همین است که هست و اگر صد سال یک بار با همین باری تعالی بی‌خاصیت هم گفت‌وگو نکنم، کلاهم پس معرکه است و همین را هم نیست می‌کنم.

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

آینه‌ی‌قدی‌تاشوسفری

با آرامش و در سکوت داشتم روزنامه‌ام را می‌خواندم، هنوز مقاله‌ی مورد علاقه‌ام را پیدا نکرده، تلفن زنگ زد و خاک‌برسرتر از منی، نیم ساعت راجع به این که چرا باید بیمه سرطان بشوم صحبت کرد. هنوز جمله‌ی اول مقاله‌ی مورد علاقه‌ام را نخوانده بودم که زنگ در به صدا درآمد و گدایی دست به گریبانم شد که پول صبحانه‌اش را لااقل بدهم. جمله‌ی اول مقاله‌ام تمام نشده بود که صدای منتسب به «شما نامه‌ی الکترونیکی جدید دارید» آمد که شما هزار دلار برنده شدید چرا که مشتری نه ملیون و نه صد و شصت و نه هزار و چهارصد و نود و دوم ما هستید. تازه به جمله‌ی دوم مقاله‌ی کذا رسیده بودم که دزدگیر ماشینم خبر از باز نشانه ‌شدنش به وسیله‌ی سه‌قلوهای همسایه داد. جمله‌ی سوم را هضم نکرده بودم که ساعت زنگ‌دارم دستور خوردن مولتی‌ویتامینم را صادر کرد. هنوز پاراگراف اول مقاله را تمام نکرده بودم که پستچی برایم سوت سگم را که حتی سفارش نداده بودم، آورد و در محل مبلغش را مدعی شد. از خیر این مقاله تکه‌پاره گذشتم. چایی دم کردم و هنوز مقاله‌ی دوم را پیدا نکرده، سوت دودیاب بلند شد که چرا قوری بی‌آب روی گاز گذاشتم. هنوز صفحه‌ای از مقاله دوم نخوانده، نان‌تست‌کن خبر از تست شدن نان‌های تستم داد. نان و پنیر و شکلات صبحانه و چای را برداشتم، روزنامه را کنار گذاشتم، تلویزیون را روشن کردم و با تبلیغ آینه‌ی‌قدی‌تاشو‌سفری مواجه شدم. تلفن را برداشتم و به منشی خودکار سفارش دو آینه‌ی‌قدی‌تاشوسفری با قیمت یک آینه‌ی‌قدی‌تاشوسفری دادم.

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

و اما مرگ

این‌که سریال‌های تلویزیونی در تابستان پخش نمی‌شوند که مردم در بیرون از منازل از هوای آزاد لذت ببرند یا چون که تابستان‌ها مردم دارند در بیرون از منازل از هوای آزاد لذت می‌برند، برای سریال‌های تلویزیونی نمی‌ارزد که ساخته شوند، را نمی‌دانیم.

این‌که همیشه با چیزهای جدید مبارزه می‌کنیم و پس از مدتی به آن‌ها عادت می‌کنیم و مدتی بعد بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم یا گاهی‌اوقات یا هیچ‌وقت، را نمی‌دانیم.

این‌که تحمل فشار روحی آسان‌تر است یا فشار جسمی، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است پسربچه‌ای چهار ساله برای رسیدن به هدفش با لجبازی مثال‌زدنی‌ای ساعت‌های متمادی زیر آفتاب سوزان چهل درجه بماند، عرق بریزد و بسوزد درحالی‌که بدون‌شک لجبازی را از کسی نیاموخته، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است به ذهن پیرزنی شصت ساله که اطراف هزار و دویست و سی به دنیا آمده، برسد که دیگر وقت آن رسیده که مادر پیرش را با یک استکان زعفران از شر زندگی تخمیش راحت کند، او را کشته و همگان را خلاص کند، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است قماربازی تیر و الکلی حاضر شود با مسلمانی دو آتشه پیمان ازدواج ببندد یا مسلمانی دو آتشه با قماربازی تیر و الکلی حاضر شود پیمان ازدواج ببندد، را هم نمی‌دانیم.

ولی این را می‌دانیم که مرگ جسمی معنا ندارد چرا که مرگ نیستی نیست؛ چرا که ما نمی‌دانیم نیستی چیست چون نیست. تنها چیزی که معنا دارد مرگ روحی است و روح نه به معنای ورای ماده. نگذارید ماله بکشم. از کار افتادن مغز معادل با مرگ نیست. گاهی یک ساعت قبل از نیستی می‌میریم گاهی یک سال و برخی، خدا عمر طویلشان دهاد، مرده به دنیا می‌آیند!

تقدیم به عزیزترین پپرکم.

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

نمی‌داند

جد پدریم مرد شریف و بزرگی بود. حیف که فرزندانش جز من جملگی ناخلف شدند و هر یک سر خود را به کاری گرم کرده و شکار، این مهم‌ترین وظیفه‌ی بشری را رها کرده، یکی دزد شد، یکی استاد دانشگاه، یکی داماد یا عروس سرخانه و یکی بسازبفروش. خاک بر سر همه‌شان که اگر نیمی‌شان خلف می‌شدند الان به جای آن‌که بر روی دستگاه‌های آن‌چنانی بدویم و جلو نرویم، فهمیده بودیم از کجا می‌آییم و به کجا می‌رویم و جلو می‌رفتیم. به جای آن‌که قسط خانه و ماشین و درد و کوفت بدهیم، مفهوم پول را سال‌ها بود از گردونه بیرون کرده بودیم. به جای آن‌که مجلات آن کم‌مایه، که با آن صندلی و میز و تخت‌خواب‌شوهای زواردررفته‌اش کرور کرور ثروت روی هم می‌گذارد و ادعای منصفی‌اش گوش آسمان را که سهل است گوش خدا را کر کرده است، را ورق بزنیم، وقت‌مان را تلف تازه کردن جگر می‌کردیم و می‌دادیم کارگاه لشی‌گیری زه کفش‌هایمان را بتاباند.

حال این‌ها که ته نگفتن‌شان به سر گفتن‌شان می ارزد، اما آن چه گفتنش فایده دارد این است که جد پدریم عادت بدی داشت که برای تمامی فرزندانش به ارث گذاشت. عادت داشت کوچک‌ترینِ نکات را شرح و بسط می‌داد و تا در بحث به نتیجه‌ی دلخواه نمی‌رسید ول‌کن‌معامله نبود. منطق، به معنای امروزیش (که چه بسا اگر او نبود ما به کل جور دیگر بودیم و غیره)، را خودش اختراع کرده بود و به وسیله‌ی همان شب و روز را در گفت‌و‌گو و جست‌و‌جو می‌گذراند. تاکید مسخره ای بر روی این داشت که خردمند است چون می‌داند که نمی‌داند. باری یادم می‌آید شخصی را –بدبخت- کرد تا قبول کند تعریف شجاعت، این مفهوم ساده!، را نمی‌داند. هرج و مرج فکری نداشت ولی شرط می‌بندم نمی‌دانست که خودسازی هم جواب نیست. حیف که دیوانه‌وار دوستش دارم ولی بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که از محدوده‌ای که برای همه‌مان تعریف کرده بیرون بیایم و جور دیگر بزیم.

تقدیم به عزیزترین یاسمنم

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

عصر امپراتورها


مرادقلی قومی نظریه های جالبی راجع به بازی عصر امپراتورها دارد. او، مرادقلی را می گویم، معتقد است که روش بردن منحصر می شود به باز بودن بی نهایت فکر. تمام پیش فرض های زندگی معمولی را در بازی باید دور ریخت. مثلن اصلا بد نیست منابع طبیعی خود را احتکار کرده، از منابع حریف بدزدیم. دوستی با دشمن مشترک برای رسیدن به هدف، حلال که نه، واجب مطلق است. پاسی هم نباید از آموزش و پرورش نیروی نظامی در زمین حریف کوتاهی کنیم. در همان حال که نفت بی انتهای دشمن را به یغما می بریم بایستی مخ بازیکنان حریف را هم در راستای هدف بزنیم و همراه خود سازیم. درست است که ما گاز طبیعی زیاد داریم و موقعیت سوق الجیشیمان حرف ندارد و بر خلاف دشمن صرفه جویی در آب را اصلن نمی دانیم با کدام س می نویسند و تولید نا خالص داخلیمان سر به فلک که نه، به خدایان رسیده و برای اثبات قدرتمان حتی لازم نیست بجنگیم و دومین بزرگترین بندر طبیعی نقشه را داریم، اما حتی برای یک لحظه هم نباید از حمله به نیروهای حتی غیر مسلح دشمن کوتاهی کنیم. پدر سوختگی اصل مسلم بازی است. تا جایی که حریف فقط از راه حملات انتحاری بتواند ته مانده ی همه چیزش را جمع کند و با فتوای چهار فرزند یا بیشتر زنده بماند. تا جایی که تنها راهی که برایمان باقی بماند ضعیف کردن حریف با جذب نیروهای باهوش و قویش باشد. تا جایی که در زمین دشمن جنگ داخلی راه بیفتد و تفریح روزانمان خواندن خبر های تازه از کشور حریف باشد و با خیال راحت لم داده، آفتابمان را بگیریم و انتقاد کنیم از شنکنجه های جسمی و روانی دشمن که تیر پس تیر بر سر و صورت و مردانگی و زنانگی نیروهای غیر مسلح از همه جا بی خبرش وارد می کند. تا جایی که فرزندان کشور حریف که جنگ خونین به سنشان قد نمی دهد، خاطره ی جنگ آن چنان در اعماق وجودشان رسوخ کرده باشد که با تلنگری لرزه به اندامشان بیفتد، در حالی که طمع آزادی را حتی برای لحظه ای هر چند کوتاه نچشیده اند. او، مرادقلی را می گویم، معتقد است برای بردن در بازی عصر امپراتور ها از هیچ فرصتی نباید فرو گذاری کرد و هر حربه ای هدف را توجیه می کند. اگر از راه زمینی نشد از راه هوایی ورنه با شستشوی مغزی و امثالهم.

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

خم‌ها و کل‌ها

همانا منفورترین آدمیان خم‌ها و کل‌ها هستند. کل‌ها، کلامشان گفته و نگفته یکی است؛ بار اطلاعاتی ندارد و هر آن‌چه می‌گویند را می‌توان فرض کرد نگفته‌اند و یا متضادش را قلمداد کرد. یک هدف دارند و برای رسیدن به آن طرق مختلف کلیدن را فرا گرفته‌اند. با پتک هم که بر سرشان بکوبانی، با روحیه به کلیدن ادامه می‌دهند و توفیری به حالشان نمی‌کند کلی که را بکنند؛ بار که بخورد تا نا‌کجا‌ها هم می‌روند. خم‌ها از طرفی، همان به که از صحنه‌ی روزگار حذف شوند. خودت را به در و دیوار می‌کوبانی که روزنه‌ای در حصار امروزه‌چند‌لایه‌ی کسی باز کنی و به‌زور هیکل نحیف خود را وارد کنی و طعمه‌ای دندان‌گیر نخجیر سازی، درست در لحظه‌ای که نباید، خم کودنی می‌آید و می‌رود سر اصل مطلب که همانا خمالی است و تمام نقشه‌های سالیانت را، یک شبه که نه، در چشم‌بر‌هم‌زدنی نقش بر آب می‌کند. خیلی خوب دریافته‌اند، خم‌ها را می‌گویم، که تنها راه رسیدن به مقصود خمیدن است و بس. سر به تن هر دو گران باد که روزی سنگ می‌کنند و طریقت تنگ. باشد که کردگار جهان‌آفرین در خلقتشان تجدید‌نظر کند و جملگیمان را خلاص.

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

آبگینه و سنگ


و باز خبری رسیدست و این بار مبنی بر اینکه طبع حقیر کوتاه شدست و دیگر حرفی برای گفتن ندارد و هر آن چه که می دانست گفت و خود را به عرش برد و باقی را ته دره فرستاد و تمام هوس های بشری را کوباند و ظرف که نه، کوچک-مشت دانشش تهی شده است و چیز دیگری در چنته ی باریکش ندارد و یاسین های آن چنانیش را به صد و بیست طریق مختلف در گوش خران بی بضاعت خواند و آخر عمر کوتاه و دست و پا زدن هایش نزدیک است.

آخر اندک مایه ای دارید و به پای خود اجازه ی در کفش بزرگان رفتن می دهید؟ آبگینه و سنگ یک جا دارید و گلایه از تکرار می کنید؟ دو بیست و هفتم دانش را، اگر تلاش شبانه روزی کنید، فهم می کنید و تیر پس تیر کلفت بار دریاچه ی نا متناهی علم حقیر می کنید؟ اگر حقیر مثلن بگوید:

«قالب محتوای خاص خود را دارد و محتواهای دیگر را دور می ریزد» یا
«کلی گویی نیمی از راه اثبات مدعاست» یا
«نسبت مفاهیم قابل تعریف به غیر قابل تعریف با واژگان شناخته شده صفر است»

عکس العمل شما چیست؟
شما را چه به وقت تلف کردن سر دوباره خواندنشان؟

چه کند که کم مایه و دست بسته است و همان مایه کمی را هم که دارد هی باید توضیح دهد و مدام نگران لرزه افتادن بر اندامتان باشد.

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

واهه


عرق از سر و رویم روان بود. آفتاب اشعه های بی پدر و مادرش را بر تنم می کوباند. هر طرف نگاه می کردم بیابان بود و من پای برهنه می سوختم و می ساختم. به سمتی که از ابتدا می دانستم هیچستان است راه می پیمودم. لنگه کفشی دیدم متعلق به پای راست. به پای چپم کردم. هر چه آب می یافتم سراب بود. برای بار هفتاد و دوم سراب دیدم. عقل کوتاهم می گفت سراب است و دل وسیعم می گفت آب. باز مثل همیشه دل را مقدم به عقل فرض کردم و به طرف سراب دویدم و باز سرافکنده به سمت هیچستان باز گشتم. تنها نقطه ی اتکایم تفنگم بود. هر آن می توانستم خود را برای همیشه از محنت ابدی خلاص کنم. گم گشته ی دیگری دیدم. او هم یک لنگه کفش به پا داشت گرچه به پای راست. مال او هم مال پای چپش بود و به پای راست کرده بود. حاضر نشد کفشش را به من بدهد و من هم حاضر نشدم کفشم را به او بدهم. تنها هر یک کفش درست به پای درست کردیم و سپس پای چپم را روی پای چپ او گذاشتم و پای راستش را روی پای راست من گذاشت. با هم به سوی هیچستان روانه شدیم. سراب هفتاد و سوم را به خود قبولاندیم آب است و باور کردیم سیراب شدیم و جان تازه گرفتیم و به هدف یافتن واحه ای واهی رهسپار شدیم.

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

عشق چشممان را کور کرده

الاغ می‌رود با هزار دوز و کلک میلیارد میلیارد سود می‌کند بعد موسسه‌ی خیریه می‌زند و به سلامت جهانی و فرصت‌های آموزشی کمک می‌کند. ملعون با آن قیافه‌ی کریهش عشوه‌گری می کند و برخی را وادار به ده‌باره دیدن فیلم‌هایش می‌کند و بعد می رود صد و بیست بچه را به فرزندی قبول می‌کند. که چه؟ فقط باری تعالی می‌داند. احمق با آن صندلی و میز و تخت‌خواب‌شو‌های زواردررفته‌اش کرور کرور ثروت روی هم می‌گذارد و ادعای منصفی‌اش گوش آسمان را که سهل است گوش خدا را کر کرده است. کم‌خرد هفتاد و هفت سال است فرصت ترقی به احدی نمی‌دهد و یکه‌تاز راه وسایط موتوری است؛ مغز خر خورده و کباده‌ی کمال می‌کشد. تخم‌نا‌بسم‌الله با ده تخم‌نابسم‌الله دیگر تنها کاری که بلد است دنبال یک توپ چهل‌تکه دویدن است بعد کچل که می‌کند همه کچل می‌کنند و خروسی که می‌کند همه خروس می‌شوند. کم مانده بر روی دست‌هایش هم راه برود. لا‌مذهب ما قوچ‌وار پس می‌رویم و او شیر‌وار پیش می‌آید. تو گویی ما از تخم جن زاده شده‌ایم و او را لک‌لکان از پیش باری‌تعالی آورده‌اند.

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

جشنواره ی آبجو


از سگ کمتر است، آمده به من می گوید "پل مک پل سالوادور شینوا اسمیت" را می شناسم؟ گفتم نه. گفت: «ای وای! چطور نمی شناسی؟ مگر ممکن است؟» گفتم که حالا کیست؟ و جواب داد که بنیان گذار سبک "پست هیومنیمالیزم" است. پرسیدم پست هیومنیمالیزم دیگر چه صیغه ای است؟ گفت: «ای وای چطور نمی دانی؟»‌ گفتم که خفه شود و دست از سرم بردارد.

ته خران دربار شاه به سرش می ارزد، آمده روزی دیگر، می گوید:‌ «یک کشف جدیدی کردم.» پرسیدم که چه کشف جدیدی کرده است و جواب داد که اخیرن کشف کرده آدمیان جملگی چند همسری را ترجیح می دهند. پرسیدم که چطور به این حقیقت واضح تر از خورشید نایل آمده است و جواب داد که عشق بدون خیانت وجود ندارد. گفتم چگونه؟‌ گفت:‌‌ «فقط یک مثال بیاور از عشق بدون خیانت.» گفتم که خفه شود و دست از سرم بردارد.

دیروز تخم نا بسم الله را دیدم دوباره. گفتم سلام، جواب نداد. گفتم دارم می روم جشنواره ی آبجو و اگر می آید بیاید برویم. جواب داد که دیگر به سلام و خدافظی اعتقادی ندارد. پرسیدم چگونه؟ جواب داد به هیچ دردی می خورد جز وقت تلف کردن. گفتم که سلام سلامتی می آورد و متذکر شد که جدی است. جواب دادم: «من دارم می روم جشنواره ی آبجو و اگر می آیی بیا وگرنه خفه شو و دست از سر کچل و بی کلاه ما بردار.»

تقدیم به یکه تازم، سید بهزاد سجادی.

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

خر اندر نعلبند


باری ملوک الدین پارسی خاطره ای برایم تعریف کرد. حتم دارم می خواست ثابت کند اسکل نیست:

"در اتوبوس بودم و قصد نشستن کردم. داشتم آهنگی گوش می دادم که دیدم دست کسی روی صندلی ای است که می خواهم روش نشستن آغاز کنم. منصرف شدم. دستش را برداشت. نشستم. دیوانه ی اسکلی بود. مدام با همه حرف می زد و هیچکس هم توجهی بهش نداشت و من نیز هم رنگ جماعت شدم. مستقیم با من داشت صحبت می کرد و من وانمود می کردم تمام حواسم به ام پ سه پلیرم است. ابنکه من هم مثل همه وانمود می کردم دیوانه ی کذا نا مرئی است و شانس صحبت کردن و در آوردن رازش را چون خران دربار شاه از دست دادم تمام مدت سفر روی مخم بود. تمام مدت عذاب وجدان داشتم ولی سنگینی نگاه دیگران چون سنگینی نگاه خران اندر نعلبندانشان مانع هم صحبتی من با دیوانه ی اسکل می شد. حیف آنی نیستم که گمان می بردم هستم."

من که به نظرم آنی بود که ما فکر می کردیم هست.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

چرندیات حسن


حسن: واقعن در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را می خورند.
من: اِ نه بابا؟
حسن: از بیرون شکل ظرفی هستم که هر چند خالی از هر نوع آبی است، همه لبالب پر می پندارندش؛ تو گویی یک در صد هم شانس این را ندارم که ظرفی تهی باشم.
من: منم از بیرون مثل ظرفیم که شکل آبی رو که توش میریزی به خودش می گیره. از تو، یعنی همون از درون، هم همینم ولی.
حسن: مرد وقتی نابود و شکسته می شود که راه حل مشکلش در محدوده ی قدرتش نباشد.
من: مثل وقتی میوفتی تو انفرادی؟
حسن: در آن هنگام است که مشت میکوبی بر دیوار بی هدف و بی نتیجه.
من: حالا شایدم نتیجه داد. راه های فرار ناشماراست.
حسن: واقعن در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را می خورند.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

طبقات اجتماعی


بعضی ها طوری نگاهت می کنند که انگار پررو ترین و بی فرهنگ ترین آدمی هستی که هست و همان به که در جنگل با ببران و پلنگان زندگی می کردی. برخی دیگر در چشمانشان تعجب موج که چه عرض کنم چرخ و فلک می زند، تو گویی با هیچ یک از منطق هایی که یاد گرفته اند هم خوانی نداری. برخی خود خواهی و بی توجهیت حرصشان را در می آورد و هر آینه با مشت و لگد به جانت می افتند. برخی لبخند می زنند و با خود فکر می کنند «ما که جوان بودیم از طرق دیگر جلب توجه می کردیم، آخی». برخی مسائل مهم تر از تویی دارند برای گیر دادن. برخی باورشان نمی شود. اکثرن خم به ابرو می آورند. بعضی دیگر با لهجه یزدی در درون می گویند «اینا از دیوونه خونه اومدن». برخی انگار کورند و کرند و تو برایشان هیچ فرقی نداری. برخی هم که، بدبختند، ام په سه پلیر در گوششان است. بعضی در روحت می گویند «اه بازم که این اومد» و این ها همه فقط و فقط برای این است که گوشیت خراب است و جز با بلند گو کار نمی کند.

تقدیم به تنها مسعودم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

کمند



من که خود مطلقن نمی توانم رابطه ای هر چند کم عمق با حبسیاتم بر قرار کنم ولی خبر رسیده که برخی که یقین دارم طمع تلخ زندگی در انفرادی را چشیده اند٬ با پوست و استخوان درکشان می کنند. حقیر به هیچ عنوان بخیل نیست پس مثل همیشه نفع دیگری را مقدم بر نفع خود قرار می دهد و به انتشار این حبسیات کمر همت می گمارد. باشد که روحش قرین روح استاد ملوک الدین پارسی شود در بهشت:

«تازگی ها از خواب که بیدار می شوم٬ همین طور که دراز کشیده ام یک سری موجود سیاه که به شکل نرمی تکان می خورند٬ جلو چشمانم رژه می روند. هر سمتی می نگرم آن ها هم می آیند تو گویی همه جا هستند. قطعن همیشه حضور داشتند و من وقت توجه کردن بهشان را نداشتم. سرعت و طرز رقصیدنشان در هوا را می توانم تنظیم کنم؛ کافیست سریع از یک سو به سوی دیگر نگاه کنم یا آرام یا دایره وار یا زیگراگ. گاهی گمشان می کنم٬ وقت هایی که به دور دست می نگرم. باید به ده سانتی خیره شوم تا برگردند. آن قدر از رقصشان در فضا که وابسته به حرکت چشمانم و زاویه نگاهم و نقطه ی تمرکز دیدم هست لذت می برم که گاهی ساعت های متمادی کاری نمی کنم جز دنبال کردن جزئیات حرکات موج وارشان. شب به امید دیدارشان در روز چشمان بر هم می گذارم و روز به امید دیدار دوباره شان دیدگان از هم می گشایم.»

حال کلن که چه شود٬ نمی دانم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

تار عنكبوت


دیروز دست نوشته های چند سال پیشم را مرور می کردم. حبسیه ای پیدا کردم که ماه پنجم حبس در انفرادی نوشته بودم. خنده ام می گیرد وقتی می بینم که چه ذهن بسته ای داشتم:

"امروز مورچه ای آمد روی دستم. انگار نه انگار که من با زمین یا دیوار یا صندلی تفاوتی دارم برایش. گذاشتم به راهش ادامه دهد. نمی دانست راه درست کدام است. اصلن نمی دانست کجا می رود. حتم دارم دنبال غذا بود. مگر یک مورچه دنبال چه چیز دیگری می تواند باشد. همسر؟ مورچه، بدبخت، فقط تا ده سانتی دماغش را می بیند. هر چه که دنبالش باشد باید تا ده سانتی اش، حداقل، برود. ولی همین طور دور می زد گاهی به سمت شمال گاهی جنوب. ولی دور می زد. شاید نمی فهمد. قطعن نمی فهمد. آخر عقلش کوتاه است. مگر ما روی زمین که راه می رویم می فهمیم دور می زنیم آن هم باطل؟ نیمه جانش کردم با انگشت. آتشش زدم با کبریت. گر گرفت. منتظر مورچه بعدی ماندم."

هر چه خواندم کمتر فهمیدم. پنج ماه انفرادی با مغز آدم چه ها که نمی کند.

تقدیم به عزیز ترین هانیه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

سخن دوست


و من چقدر خوش بخت و خوش شانس و خوش سلیقه ام که دوستان یکی از یکی دست بنویس تر دارند.

و دیروز عماد از من خواست مطلبش را در ستون حقیر چاپ کنم.

و اعتراف می کنم نویسندگی حرفه ای تمرین می خواهد و چون شعر وحی نمی شود.

و عماد گفت:

و من چقدر خوشبخت و خوشحال و مشعوف و رهایم وقتی خواندم این ما ایرانی ها بودیم که آتش را کشف کردیم و این ما بودیم که غذا را طبخ کردیم و این ما بودیم که خلیج را از ابد تا ازل فارس نام نهادیم²

و من چقدر خوشبخت و خوشحال و مشعوف و رهایم وقتی شنیدم اندرزهای گلستان و پند های بوستان و شعرهای بی بدیل مولانا³ را و بالیدم به اینهمه مفاخر تاریخی سرزمین مادریم .

و من چقدر خوشبخت و خوشحال و مشعوف و رهایم وقتی دیدم خبرهای خوش علمی و پزشکی را از تلویزیون ایران عزیزم و به خود فاخر آمدم وقتی دیدم واکسن ایدز و سرطان قلب به دست پزشکان توانمند این مرز و بوم کشف شده است و چه لحظه با جلال و فخاری بود وقتی رییس مردم شمع های کیک زرد را فوت کرد و ما کف زدیم و دشمنان کف کردند .

و من از فرط رهایی، رهاوارانه به طبقه سیزده برج سیزده طبقه یمان آمدم و می خواهم در حالی که در پشت خود عظمت و بزرگی کوروش را احساس می کنم و در جلوی خود به مدیریت راهبردی مردمان جهان می اندیشم، از این بالا در هوا رها شوم و اه که چه سخت است این لحظه پریدن با آنکه بدانی چه لذت بی شائبه ای در انتظارت است و بدانی که وسایل بانجی جامپینگ¹ تو ایرانی نیست و از بهترین نوع خارجیشه .

² : در کتاب عهد عتیق آمده بوده است که اول میمون هایی که آدم شدن همانا ایرانی ها بودند(البته این بخش از کتاب عهد عتیق توسط یونانی های حسود از بین رفته است . تاریخ هرودوت– مجلد 6–فصل 3–چاپ مسکو)

³ : و به گزافه سخن راندن که مولانا با شمس فلان کرد و بهمان کرد . که خدا شقاقلوس کند دست آنکه بنگاشت این محمل را .

¹ : مرکز فرهنگ و لغت فارسی در حال یافتن لغت معادل لغت فوق در زبان شیرین فارسی می باشد .

و در پایان جا داره از این فرصت استفاده کنم و خداوند را شاکر باشم که در تمام مراحل زندگی پشت من بوده و از پدر و مادر عزیزم که همیشه حامی من در پیمودن این راه سخت و دشوار بودند کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم . و همینجا از صداقت خانم به خاطر میدان دادن به یک جوان نارس عقل و چاپ کردن مطلب حقیر پیشاپیش* کمال تشکر و قدردانی را دارم .باشد که روزی همانا به راستی جبران کرده باشم لطف شان را در درگاه حق تعالی به درجات عالی نائل گردند .

* عیدتان مبارک باد.


و عماد جان بدان که بین نقطه آخر جمله و آخرین حرف جمله فاصله ای جایز نیست.


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

خر مسلکان

اگر می دانستم چه کنم خر که نبودم همان کار را می کردم و اگر می دانستی چه کنی خر که نبودی
همان کار را می کردی.

اگر می دانست چه کند خر که نبود همان کار را می کرد.

اگر می دانستیم چه کنیم خر که نبودیم همان کار را می کردیم.

صد سال بعد:
اگر می دانستند چه کنند خر که نبودند همان کار را می کردند.

اگر می دانید چه کنید خر که نیستید بکنید.

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

خر و مرغابی


حال هی جان بکن و خود را به در و دیوار بکوبان که مردمکان قبول کنند قاطی کردن دو زبان با هم کار نکویی نیست. هی خود را حلق آویز کن که آخر قرض کردن کلمات از یک زبان و دستور زبان از زبانی دیگر، همان قدر خنده دار و مسخره است که ازدواج خر و مرغابی. هی روزگار را بر خود و به خصوص بر دیگران سیاه کن که تنبلی فکری همان قدر بد است که تنبلی جسمی. حال هی بروید بدوید بر روی "آن دستگاه های آن چنانی" که هر چه رویش می دوید جلو نمی روید. هی جان بکنید و خودتان را به در و دیوار بکوبید که چربی شیر و ماست و شیرینی و ژامبونتان کمتر باشد و سبوس نانتان بیشتر. هی بروید دنبال جامه ی حراج شده و مال مفت و کوفت. هی بر سرتان بکوبید که یک میلیون امتیاز جمع کنید بتوانید آی فون بخرید یا به قول خودتان «پوینت»هایتان را «ریدیم» کنید. هی بروید روزهای افسردگی جامه های آن چنانی بخرید که روحیه تان عوض شود. هی وقت خود را تلف پختن مرصع پلو و تغیر چیدمان اتاق پذیرایی کنید. هی چرند و پرند بنویسید و انتقادات تند و توهین آمیز کنید که مبادا در زمره ی مردمکان بی مایه قرار بگیرید.

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

خریت نااهلان


دوستی داشتم شیرین زبان و شیرین فکر و شیرین روح و نه شیرین عقل. سخنان قصار مخصوص به خودی داشت. لب از لب که می گشود، به قیمت صلوات، در و گوهر ار دهان بیرون می ریخت مدام؛ تو گویی این همه از بر دارد. هر را از بر تمیز می داد و سلام بی طمع می کرد. گوشتت را که می خورد، استخوانت را، لا اقل، دور نمی انداخت. روز را به شب نمی رساند بی آن که یکی را* دو کند. باری، دیروز سخن قصاری تحویلم داد شنیدنی و تعریف کردنی:


"اگر چیزی بخواهد خورده شود و خورده نشود دو علت دارد و بس؛ خریت طرف یک قضیه یا خریت طرف دو قضیه."


*یک یک را؛ چون زنی را که یعنی یک زن را و خری را یعنی یک خر را و اسکلی را یعنی یک اسکل را و دوستی داشتم یعنی یک دوست داشتم و زیبایی یعنی یک زیبا و جوانمردی یعنی یک جوان مرد.

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

دهخدا

دیروز رفته بودم هند شکار ببر. تفنگ دولول جد پدری ام را برداشتم و با قمقمه و نان و پنیر و شکلات صبحانه راهی شدم. جد پدریم مرد شریفی بود، دوازده ببر و هشت آهو و هفت پلنگ و سه شغال شکار کرده بود. افسوس که اولادش هر شش نا خلف شدند. مادر بزرگم خطاط شد و پنج خواهر و برادرش خراز و خیاط و خباز و خدمتکار و خرحمال شدند و هر پنج تن عقیم. مادربزرگم یازده فرزند داشت. پدر من، بدبخت، استاد دانشگاه شد. عموها و عمه هایم همه داماد و عروس سر خانه شدند. دختر و پسر عمه ها و عمو هایم همه جز یکی راه پدرها و مادرهایشان را ادامه دادند، جملگی خلف فرزندانی بودند. آن یکی منجم شد رفت فضا. ماندیم من و خواهر و برادرم. برادرم، بدبخت، گیاه خوار است و خواهرم دزد شد. من، یکه تاز راه جد پدری، دیروز رفنه بودم هند شکار ببر.




۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

سگ دو


از صبح تا شب می دوم برای یک لقمه نان. زیر بار هزار منت و تحقیر می روم که سرم را جلوی خانواده ام بالا بگیرم و وقتی دختر کوچکم، یاس، می گوید دلش لک زده برای یک تخم مرغ شانسی، سرم را از شرمندگی نیندازم پایین. همه ی این سختی ها را تحمل می کنم که دختر کوچکتر از یاسم، باد، لباس های خواهرش را مجبور نشود بپوشد و مجبور نشود دچار عقده ی بچه اول بودن شود. از صبح علی الطلوع تا پاسی بعد از نیمه شب جان می کنم که پسر بزرگم بتواند دکتری بگیرد بی آنکه از بوق سگ سگ دو بزند چون من. لحظه ای از عمرم وقف خویشتنِ خویش نشد که پسر وسطیم به آرزوهای بزرگش، خلبان شدن، برسد. سه شغل نیمه وقت و دو شغل تمام وقت اتخاذ کردم که کوچکترین فرزندم در بیمارستان بتواند به دنیا بیاید. از هیچ تلاشی فرو گذاری نمی کنم که بزرگترین فرزندم بتواند ازدواج کند. شب و روزم یکی است که غلام رضا یم و رقیه بانویم بتوانند به یک مدرسه بروند. آخر دو قلو هستند و بی هم، دل شکسته. مثل خرِ در حال تکاپو هستم، چون یک ماه دیگر تولد پنج قلو هایم است. شبانه روز یک ساعت و نیم می خوابم و با دود سیگار و غلظت چای زنده ام، چرا که نمی توانم اشک های دختر تازه عروسم و پسر تازه طلاق گرفته ام را ببینم. وقت سر خاراندن ندارم که چه عرض کنم، وقت حمام کردن هم ندارم چون که هنرمندترین فرزندم رنگ و بوم می خواهد برای نقاشی. سی و نه سالم است ولی قیافه شصت و پنج ساله ها را دارم چون یگانه آرزویم داشتن هفده فرزند بود که به آن هم نرسیدم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

عیان را چه حاجت به بیان

و خبر رسیده که سبک حقیر تکراریست. آخر ای شمایی که از ادبیات همان قدر می دانید که فیل از پریدن، چه می دانید از سبک که از نو و کهنه اش. تا آن جا که اینجانب می داند کسی تا به حال در سبک "طنز سه لایه" دستی نداشته است. نگذارید راجع به ایده های خارق العاده ای که در جملگی آثار این حقیر نهفته است سخن برانم. آخر کمی تحقیق لازم است، گرچه حقیر از ادبیات همان قدر می داند که خر از پریدن و ادعای نو بودن سیاقش را همان قدر دارد که میمون ادعای پریدن و خود را همان قدر خوف می داند که عقاب پریدن را خوف می داند و تکرار کردن جملاتش همان قدر حاکی از توانایی های نویسندگیش است که قافیه برای شاعر. پر واضح است که متنی که حال حاضر خواندید نظیرش همان قدر دیده شده که نظیر پریدن گاو. چه حاجت به تعریف که عطر خودش می بوید. حقیر چون ظرفی است که شکل آبی را که درش می ریزند به خود می گیرد و فکر نکنید که به راستی از بزرگترین گناهان است و عقل را زایل و جان را باطل می کند.




۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

سوال من از میمون ها


من حقیقتن و جدن می خواهم که بدانم که چرا و چگونه شما میمون ها به این نتیجه رسیدید که از استخوان حیوانات مرده برای جنگ با آن دسته از میمون های خنگ تری که فقط از دست هایشان برای جنگ استفاده می کردند، استفاده کنید و نسل آن خنگان را منقرض کنید؟ اصلا چطور به ذهنتان رسید خرده استخوان هایی که تا دیروزآن قدر بی اهمیت به ذظر می آمدند، امروز نیرویتان را برای جنگیدن دو چندان می کنند؟ به راستی که اگر من میمون بودم هرگز این نیرنگ به عقل کوتاهم نمی رسید.

۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه

آدمحیوان

آدمیان حرف ندارند. آن ها هندسه اقلیدسی را بر اساس پنج اصل بنا کردند، سپس هندسه سه بعدی را خلق کردند، سپس انیمیشن سه بعدی را خلق کردند، سپس بازی سه بعدی را خلق کردند، سپس جعبه های جادویی کوچکی ساختند که هر وقت عشق کردند بازی سه بعدی کنند، سپس مدام بازی سه بعدی کردند، سپس هیکل هایشان از ریخت افتاد، در نتیجه روی دستگاه هایی دویدند که هرچه رویش می دویدند جلو نمی رفتند، سپس گرسنه شدند، در نتیجه چیپس را خلق کردند. بعد حوصله شان سر رفت. در نتیجه مخلوط کن را خلق کردند، سپس شیر و موز را با هم مخلوط کردند، بعد شیر و موز و گردو را با هم مخلوط کردند، بعد توت فرنگی و ماست و عسل را مخلوط کردند، بعد سیب زمینی و شیر و بادام و نمک را مخلوط کردند، بعد خامه و کره و تخم مرغ و شکلات و رام و وانیل و شکر و قهوه آماده را مخلوط کردند، بعد حوصله شان سر رفت. خدا هم حوصله اش سر رفت. در نتیجه خدا و یکی از آن ها تصمیم گرفتند بچه دار شوند. بچه ی خدا و یکی از آن ها تصمیم گرفت هدایتشان کند. چند سال بعد، دوباره حوصلشان سر رفت در نتیجه یکی دیگر از آن ها دریافت که او هم از خدا است. او هم تصمیم گرفت راهنماییشان کند. آخر او می توانست صدای خدا را بشنود. هیچکس دیگر نمی توانست صدای خدا را بشنود. خیلی سال بعد، آن ها خیلی حوصلشان سر رفت در نتیجه یکیشان شش ورقه طلا پیدا کرد که خدا برایش خاک کرده بود. در نتیجه او زبان خدا را فرا گرفت و آن ها را ترجمه کرد. آدمیان حرف ندارند. آن ها سعی کردند مس را طلا کنند در عوض شیمی را خلق کردند، سپس نیتروگلیسیرین را کشف کردند، سپس دینامیت را کشف کردند، بعد یکی از آن ها ثروتش را وقف جایزه نوبل کرد، سپس بیست ملیونشان، وقتی، به قتل رسیدند. وقتی دیگر شصت ملیونشان در چهار سال به قتل رسیدند. بعد حوصله شان سر رفت. در نتیجه پیتزا را خلق کردند. بعد شب فیلم و پیتزا را خلق کردند، بعد پیتزا و آبجو، بعد پیتزا و پارتی، بعد پیتزا وفوتبال، بعد پیتزا و عشق بازی، بعد پیتزا و تجمعات رسمی، بعد پیتزا و اعتصاب، بعد پیتزا و دورهمی. بعد حوصلشان سر رفت. در نتیجه رفتند اسکی. آن ها قبلن پیست اسکی را خلق کرده بودند. آن ها قبلن ماشین های برف کوب را خلق کرده بودند. آن ها قبلن چوب اسکی را خلق کرده بودند. آن ها قبلن الکتیریسته را کشف کرده بودند. آن ها قبلن شلوار اسکی را خلق کرده بودند. آن ها قبلن عینک اسکی را خلق کرده بودند. بعد حوصله شان سر رفت...

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

کنکاش

هر کس آنقدر در این ناچیز بلاگ ما کنکاش کرد که این پست حقیر را هم دید، بداند و آگه باشد که طبع لطیفی دارد و از زمان خود جلوتر است و منتظر نیست حقیر بمیرد تا اهمیت والایش هویدا شود. تبریک و پس تکبیر.

دوازده مرداد هشتاد و هفت

تمرین شنا


و او افتاده در دریا پیوسته دست و پا می زند
و بر همگان آشکار که شناگر نیست بل تقلا می کند
و تو لب دریا لبخند بر لب منتظر که شنا بیاموزد
و بر همگان آشکار که قادری از غرق شدن بازش داری
و چه حاجت به حاشا که او هرگز شنا فرا نمی گیرد

حالا هی جان بکن در آب هی تلاش کن که غرق نشی
مگه میاد نجاتت بده؟ تو گویی میخواد رو پای خودت واسی
غافل از اینکه یارو این کاره است
فقط خبر نداره تا یوم قیامتم که صبر کنه تو شنا یاد نمی گیری

آخه عوضی چرا نمی فهمی یکی داره خفه میشه می میره؟
ده اگه حالیت بود که می رفتی نجاتش می دادی، تو که می تونی بخیل
حالا هی واستا اون لب بخند گور به گورت کنن ده
اون بمیره شنا یاد نمی گیره

تخم سگ نایست زل برن با اون لبخند شیطانی هرزه
اون تنه لشتو تکون بده برو مادر مرده رو نجات بده
منتظر چی هستی تخم نا بسم الله؟ که بچه یتیم شنا یاد بگیره؟
آخه اون حروم لقمه اگه عرضه داشت، که تا الآن شنا یاد گرفته بود

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

یك از دو سر است



اعداد فرد را بیشتر دوست دارم پس بگذارید به حال خودم باشم و اینقدر دخالت نکنید. مگر من به شما می گویم چرا سیگار نمی کشید؟ پر بیراه نیست اگر ادعا کنیم همه ی آدم ها مثل هم هستند یا هیچ دو نفری عین هم نیستند. این روزها همه راجع به خر و گاو و باقی حیوانات می نویسند، تو گویی جز حیوانات چیزی نیست که درباره اش سخن رانیم. این روزها همه مگسانند منتهی گرد شیرینی تلخ. اینکه نمی فهمند شیرینی اش تلخ است یا شیرینی باشه کوفت باشه نمی دانم ولی در مگس بودنشان شکی ندارم. روزهای فرد خیلی هیجان انگیز ترند. یک از دو سر است. سه نفری خیلی بیشتر حال می دهد تا چهار نفری، همه ی حالت هایش. پنج کمتر از شش تکراریست. هشت توهم هفت است و نه، لا اقل، تک رقمی و یازده کمتر از دوازده مشهور است. سیزده نماد خرافات است لا اقل و چهارده، بدبختِ معصوم، خود خرافات. شانزده را خیلی ساده، بیشتر از پانزده دوست دارم. بر همگان آشکار است که هژده که سهل است خدا هم نمی تواند هفده را از زندگی من حذف کند. از بیست همیشه متنفر بودم و از بیست بازان بیش. بیست و یک، لا اقل، اسم یک بازیست حال آنکه بیست و دو توهم پیروزیست. بیست و سه، لا اقل، نقطه عطفی در زندگی همه مان است و بیست و پنج، ربع قرن. از بیست و هفت و نه که بگذریم، سی و یک خدایی لازم است پستی داشته باشم که کوته فکران سی مارچ و یک آوریل را نبینند و بگویند «اه تو ام که همه چی حتی وبلاگ نویسی را روسپی می کنی».

۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبه

خاله زنکی


آمده به من می گوید که چرا جلوی اشتباه را گرفتم. الم شنگه ای راه انداخته دیدنی که چرا نگذاشتم یککسی در چاه بیفتد. روزگارم را سیاه تر از سفره ی بی نان کرده که چرا حقیقت را به یککسی گفتم. نه گذاشته نه برداشته، بدترین کلفت ها را بارم کرده که چرا به یککسی گفتم زنش خیانت کرده به او. بدبخت و رو سیاه و رسوایم کرده که چرا هر آن چه از حسن شنیده بودم را برای یککسی بازگو کردم. پلنگ وار بم حمله ور شده که چرا باور کردم حسن و ابزار خیانت مثل چشمشان به هم اعتماد دارند و تو گویی برادر دوقلویند. چون مترسکی که دراویش اویسی را هم باک است، بر زندگیم سایه انداخته که چه شد اینقدر ساده لوح و احمق شدم. شب را بی کابوسش به صبح نمی رسانم که چرا یککسی را بدبخت کردم با گفتن حقیقتی که خدا را شاهد می گیرم مو لای درزش نمی رفت. آمده در روحم می گوید ساده لوح احمق که چرا جلوی بزرگترین اشتباه زندگی یککسی را گرفتم.

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

آدم آهنی

دیروز با کاسپارف شطرنج بازی می کردم. هرچند بازیش خیلی خوب است و حرف ندارد و دومی ندارد و لایق تحسین بسیار، ولی از من شکست خورد. آخر من مهندس کامپیوتر هستم و بسیار باهوش. برنامه ی شطرنجی نوشتم با قدرت پیش بینی پانزده حرکت. کاسپارف فقط یازده حرکت را می تواند پیش بینی کند. حسن ید طولایی در سخت افزار کامپیوتر دارد. برایم نانو چیپی ساخت که در گوشم حرکت بعدی را می گفت. بدون تفکری، دیروز کاسپارف را در شطرنج شکست دادم.

۱۳۸۶ بهمن ۲, سه‌شنبه

؛


وام دار ادبیاتم اگر توضیح ندهم نقطه-ویرگول در ادبیات فارسی به چه کار می آید و نویسندگان تازه کار چطور می توانند با به کار گیری ماهرانه ی آن جای خود را در میان ادیبان باز کنند. نقطه-ویرگول معانی مختلفی دارد؛ گاهی یعنی "و آن دو علت این است:" مثلن در جمله ی «اگر چیزی بخواهد خورده شود و خورده نشود دو علت دارد و بس؛ خریت طرف یک قضیه یا خریت طرف دو قضیه». گاهی یعنی "تو گویی" مثلا در جملات «آن چنان غرق در مادیات هستند که راست راه را از کج چاه تمیز نمی دهند؛ مخچه شان را برداشتند و کاهگل جایگزینش کردند» و «نمک می خورند و نمکدان می شکنند؛ نمک خوردن و نمکدان شکستن یکی بی دیگری معنی ندارد». گاهی خود "تو گویی" را برای تاکید می گوییم، ما ادیبان، مثلن «لب از لب که می گشود در و گوهر ار دهان بیرون می ریخت مدام؛ تو گویی این همه از بر دارد» یا مثلن «از بیرون شکل ظرفی هستم که هر چند خالی از هر نوع آبی است، همه لبالب پر می پندارندش؛ تو گویی یک در صد هم شانس این را ندارم که ظرفی تهی باشم» . گاهی یعنی "چرا که" مثلن « خواهرم همان دم سوت شد؛ گفتیمش حرفت بس تکراریست گفتمان حرف حساب را ایرادی نیست». گاهی یعنی "یعنی" مثل «سرعت و طرز رقصیدنشان در هوا را می توانم تنظیم کنم؛ کافیست سریع از یک سو به سوی دیگر نگاه کنم یا آرام یا دایره وار یا زیگراگ». وسلام.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ