۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

سگ دو


از صبح تا شب می دوم برای یک لقمه نان. زیر بار هزار منت و تحقیر می روم که سرم را جلوی خانواده ام بالا بگیرم و وقتی دختر کوچکم، یاس، می گوید دلش لک زده برای یک تخم مرغ شانسی، سرم را از شرمندگی نیندازم پایین. همه ی این سختی ها را تحمل می کنم که دختر کوچکتر از یاسم، باد، لباس های خواهرش را مجبور نشود بپوشد و مجبور نشود دچار عقده ی بچه اول بودن شود. از صبح علی الطلوع تا پاسی بعد از نیمه شب جان می کنم که پسر بزرگم بتواند دکتری بگیرد بی آنکه از بوق سگ سگ دو بزند چون من. لحظه ای از عمرم وقف خویشتنِ خویش نشد که پسر وسطیم به آرزوهای بزرگش، خلبان شدن، برسد. سه شغل نیمه وقت و دو شغل تمام وقت اتخاذ کردم که کوچکترین فرزندم در بیمارستان بتواند به دنیا بیاید. از هیچ تلاشی فرو گذاری نمی کنم که بزرگترین فرزندم بتواند ازدواج کند. شب و روزم یکی است که غلام رضا یم و رقیه بانویم بتوانند به یک مدرسه بروند. آخر دو قلو هستند و بی هم، دل شکسته. مثل خرِ در حال تکاپو هستم، چون یک ماه دیگر تولد پنج قلو هایم است. شبانه روز یک ساعت و نیم می خوابم و با دود سیگار و غلظت چای زنده ام، چرا که نمی توانم اشک های دختر تازه عروسم و پسر تازه طلاق گرفته ام را ببینم. وقت سر خاراندن ندارم که چه عرض کنم، وقت حمام کردن هم ندارم چون که هنرمندترین فرزندم رنگ و بوم می خواهد برای نقاشی. سی و نه سالم است ولی قیافه شصت و پنج ساله ها را دارم چون یگانه آرزویم داشتن هفده فرزند بود که به آن هم نرسیدم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ