۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

دهخدا

دیروز رفته بودم هند شکار ببر. تفنگ دولول جد پدری ام را برداشتم و با قمقمه و نان و پنیر و شکلات صبحانه راهی شدم. جد پدریم مرد شریفی بود، دوازده ببر و هشت آهو و هفت پلنگ و سه شغال شکار کرده بود. افسوس که اولادش هر شش نا خلف شدند. مادر بزرگم خطاط شد و پنج خواهر و برادرش خراز و خیاط و خباز و خدمتکار و خرحمال شدند و هر پنج تن عقیم. مادربزرگم یازده فرزند داشت. پدر من، بدبخت، استاد دانشگاه شد. عموها و عمه هایم همه داماد و عروس سر خانه شدند. دختر و پسر عمه ها و عمو هایم همه جز یکی راه پدرها و مادرهایشان را ادامه دادند، جملگی خلف فرزندانی بودند. آن یکی منجم شد رفت فضا. ماندیم من و خواهر و برادرم. برادرم، بدبخت، گیاه خوار است و خواهرم دزد شد. من، یکه تاز راه جد پدری، دیروز رفنه بودم هند شکار ببر.




بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ