۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

تعریف دوستی

-چه مرگته؟
-اخراجم کردند. همسرم ترکم کرد. خونه هم به نامش بود.
-به درک. حوالش کن به تخمات. اگرم نداری حوالش کن به تخمای من.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

باناز و باقر

بی‌ناز و بی‌قر بی‌هنر بودند. بی‌قر مسئول تخلیه‌ی زباله بود و بی‌ناز مسئول شمارش داده‌های آماری. در اوقات فراغتشان بی‌ناز، شهرهای کشورهای ناشناس را حفظ می‌کرد و بی‌قر پیچ و مهره و پیچ‌گوشتی بازی می‌کرد. بی‌ناز اسم اکثر شهرهای کشورهای کم‌مطرح را می‌دانست. کشورهایی چون آندورا، پالائو،‌ سوازیلند، صحرای غربی و شیخی مارنا و وانواتو. بی‌قر می‌توانست با دقت دهم میلی‌متر قطر پیچ و مهره و سر‌پیچ‌گوشتی را تعیین کند. از این دانش بی‌ارزششان هم هیچ استفاده‌ای نمی‌کردند. خانواده‌شان برای فراموشی این ننگ ترکشان کرده بودند و هماره پشیمان بودند که چرا اسم فرندانشان را باناز و باقر نگذاشته بودند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

شعار یا شعور؟

گفت:‌ «دم به دقّه دم از افسردگی زدن، شده عادت برا ملت. شده بخشی از زندگی معمولی.»
گفتم:‌ «عجب.»

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

لایق تکرار

حشره‌ی مادر به حشره‌ی فرزند گفت: «حشره‌ی فرزند، مطربی نون و آب ندارد. بهتر است که مهندس راه و ساختمان شوی.» حشره‌ی فرزند جواب داد: «حشره‌ی مادر، دنیا پر است از مهندس راه و ساختمان و دریغ از یک مطرب.» حشره‌ی مادر مرد و حشره‌ی فرزند به مطربی ادامه داد و در تنگ‌دستی عمر سپرانید و هیچ نشد و او نیز دار فانی را وداع گفت. پس از مرگش مطربان بودند که از گوشه و کنار سر بر می‌آوردند و روح تازه‌ای به کلونی می‌بخشیدند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

آدامس خرسی

گوشه‌ای پیدا کرده بود از آن خودش و تمرگیده بود و خیره شده بود و این انگشت آن انگشت می‌کرد. از دور که می‌نگریستیش گمان می‌بردی از خلق گسسته و به حق پیوسته اما، آن‌چنان ارداتی به حق نداشت که بخواهد بپیونددش. می‌شد حدس زد از این هر دو گسسته و مانده به چه بپیوندد. نرم و آهسته رفتم سراغش و گفتم: «آدامس خرسی می‌خوای؟»

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

هیولای اسپاگتی پرنده

از مکتب «مگه میشه آخه؟!!» به مکتب «ممکنه، من نمی‌دانم.» و سپس به مکتب «ساده نباش اینقدر!!!» گروید.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

سبک‌های روسپی شده

گفت: «تو گروه دوستی اصلن حال نمیده هی هم‌دیگر رو تحویل بگیرید باس هی به هم برینید. ولله اسمش گروه دوستی نیست اصن!» اشاره‌‌ای‌ به من کرد و ادامه دارد:‌ «مثه این. فقط بلده بزنه تو سر آدم. جون میده واسه گروه دوستی.»
گفتم:‌ «دو کلمه هم از مادر عروس.»

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

همه را درک می‌کرد.

همه را درک می‌کرد.

هم وفاداران و هم خائنان.
هم جنگجویان و هم صلح‌طلبان.
هم دله‌دزدان و هم مبادی آدابان.
هم ساده‌لوحان و هم حق‌بگیران.
هم الکی‌خوشان و هم افسردگان.
هم از دماغ فیل افتادگان و هم خودناباوران.
هم سگ‌اخلاقان و هم لب‌خند مصنوعی زنندگان.
هم اهالی حزب باد و هم آرمان‌‌گرایان صددرصدطلب.
هم جوانان شاداب و هم سالخوردگان در آرزوی خواب ابدی.
هم آنان که تو گویی سر می‌بردند و هم آنان که سر فرصت زندگی می‌کردند.
هم آن‌کس که حرص مال و منال می‌زد و هم آن‌کس درویش‌صفتی را شعار کرده بود.
هم آن‌کو که خود را به خر و خاک می‌زد و هم آن‌که برای هر وعده دوازده نوع قاشق‌چنگال‌چاقو داشت.

همه را درک می‌کرد.


بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ