۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

آدامس خرسی

گوشه‌ای پیدا کرده بود از آن خودش و تمرگیده بود و خیره شده بود و این انگشت آن انگشت می‌کرد. از دور که می‌نگریستیش گمان می‌بردی از خلق گسسته و به حق پیوسته اما، آن‌چنان ارداتی به حق نداشت که بخواهد بپیونددش. می‌شد حدس زد از این هر دو گسسته و مانده به چه بپیوندد. نرم و آهسته رفتم سراغش و گفتم: «آدامس خرسی می‌خوای؟»

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ