۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

گهی پشت به زین تا گهی زین به پشت

اگر آن وقتی که گلوله در پهلویت فرو رفته بدون بیهوشی گلوله را درآورند، درد اندک زخم و خون‌ریزی پسش لذت بی‌دردی را تازه آن‌وقت است که بهت می‌فهماند.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

عدل

نقاش بود اما تا به حال حتی یک خط هم نکیشده بود. یعنی کشیده بود اما نه به منظور نقاشی کردن، فقط می‌خواست ثابت کند می‌تواند بدون خط‌کش خط صاف بکشد. که البته نمی‌توانست. فقط فکر می‌کرد می‌تواند. نمی‌دانم می‌دانست که نقاش بود یا نه ولی من می‌دانستم. همه چیز یک نقاش را داشت. از زاویه‌ی مخصوص به خودش همه چیز را می‌نگریست. می‌بردیش که به موزه، جای آثار، مردم را نگاه می‌کرد. در رستوران، آهنگ حرکت دستان آشپز توجهش را جلب می‌کرد. در تماشای مسابقه‌ی فوتبال، چشم می‌دوخت به داور و بازیکنان ذخیره. همه چیز یک نقاش را داشت. گاهی می‌شد چهار روز متوالی نخوابد که چه، که حقیقت آفتاب را از زمزمه‌ی صعود تا بارقه‌ی فرود درک کند. می‌شد چهار صبح هوس شوربا کند. می‌شد چهار ماه مثل سگ کار کند و چهار ماه مثل کوالا بخوابد. همه چیز نقاش بودن را داشت. عاشق موتسارت بود. حاضر بود از نصف دارایش بگذرد که بتواند برای یک لحظه دستانش را در دست بگیرد. همه چیز نقاش بودن را داشت اما تا به حال حتی یک خط هم نکشیده بود.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

خداحافظ منجوق‌دوزی

امروز روز آخری است که می‌توانم منجوق‌دوزی‌های مورد علاقه‌ام را انجام دهم. روز کوتاهی است اما برای این همه کار. آخر، آخرین روزی بود که می‌توانستم دیر بیدار شوم و شب باید خیلی زود بخوابم که صبح خیلی زود بیدار شوم. دیگر نمی‌‌شود خوابید تا پاسی از نیم‌روز؛ یکی دیگر از منجوق‌دوزی‌هایی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم انجام دهم. دیگر نمی‌توانم وسط روز هوس تخته‌نرد کنم یا قهوه‌خانه. دیگر نمی‌توانم سه ماه لاابالی‌گری را شعار کنم با علم به این‌که در دو هفته می‌توان کار سه‌ ماه را کرد. دیگر نمی‌توانم برای یک ساعت بعدم برنامه‌ی‌ سفر بریزم. نوشتن هم دیگر منجوق‌دوزی نیست. دیگر مثل مورچه‌ها نمی‌توان زندگی کرد، مثل عنکبوت شاید. آن موقع‌ها که مثل مورچه‌ها زندگی می‌کردیم، آن‌قدر می‌توانستیم یک جا بنشینیم و منجوق‌‌دوزی کنیم که عنکبوت بیاید و رویمان تار بتند. ‌دیگر نمی‌توانم به ساعتم نگاه کنم، از خود بپرسم کی شش شد. شاید، نگاه کنم و بپرسم پس چرا شش نمی‌شود. شاید، نگاه کنم و بپرسم پس چرا هفت نمی‌شود. آخر دیگر همه‌ی همه چیز دست من نیست. دیگر منجوق‌دوزی‌هایم باید قصیده‌ی خداحافظیشان را به‌سرعت و در وقت سرودن یک غزل بسرایند.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

عذاب وجدان

گفت:«پس از غروب آفتاب که تصمیم می‌گیرم بخوابم، آن‌قدر عذاب وجدان دارم که دستم نمی‌رود چراغ را خاموش کند. توگویی می‌ترسم بخوابم و تا صبح بیدار نشوم.»

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ