نقاش بود اما تا به حال حتی یک خط هم نکیشده بود. یعنی کشیده بود اما نه به منظور نقاشی کردن، فقط میخواست ثابت کند میتواند بدون خطکش خط صاف بکشد. که البته نمیتوانست. فقط فکر میکرد میتواند. نمیدانم میدانست که نقاش بود یا نه ولی من میدانستم. همه چیز یک نقاش را داشت. از زاویهی مخصوص به خودش همه چیز را مینگریست. میبردیش که به موزه، جای آثار، مردم را نگاه میکرد. در رستوران، آهنگ حرکت دستان آشپز توجهش را جلب میکرد. در تماشای مسابقهی فوتبال، چشم میدوخت به داور و بازیکنان ذخیره. همه چیز یک نقاش را داشت. گاهی میشد چهار روز متوالی نخوابد که چه، که حقیقت آفتاب را از زمزمهی صعود تا بارقهی فرود درک کند. میشد چهار صبح هوس شوربا کند. میشد چهار ماه مثل سگ کار کند و چهار ماه مثل کوالا بخوابد. همه چیز نقاش بودن را داشت. عاشق موتسارت بود. حاضر بود از نصف دارایش بگذرد که بتواند برای یک لحظه دستانش را در دست بگیرد. همه چیز نقاش بودن را داشت اما تا به حال حتی یک خط هم نکشیده بود.