۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

خداحافظ منجوق‌دوزی

امروز روز آخری است که می‌توانم منجوق‌دوزی‌های مورد علاقه‌ام را انجام دهم. روز کوتاهی است اما برای این همه کار. آخر، آخرین روزی بود که می‌توانستم دیر بیدار شوم و شب باید خیلی زود بخوابم که صبح خیلی زود بیدار شوم. دیگر نمی‌‌شود خوابید تا پاسی از نیم‌روز؛ یکی دیگر از منجوق‌دوزی‌هایی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم انجام دهم. دیگر نمی‌توانم وسط روز هوس تخته‌نرد کنم یا قهوه‌خانه. دیگر نمی‌توانم سه ماه لاابالی‌گری را شعار کنم با علم به این‌که در دو هفته می‌توان کار سه‌ ماه را کرد. دیگر نمی‌توانم برای یک ساعت بعدم برنامه‌ی‌ سفر بریزم. نوشتن هم دیگر منجوق‌دوزی نیست. دیگر مثل مورچه‌ها نمی‌توان زندگی کرد، مثل عنکبوت شاید. آن موقع‌ها که مثل مورچه‌ها زندگی می‌کردیم، آن‌قدر می‌توانستیم یک جا بنشینیم و منجوق‌‌دوزی کنیم که عنکبوت بیاید و رویمان تار بتند. ‌دیگر نمی‌توانم به ساعتم نگاه کنم، از خود بپرسم کی شش شد. شاید، نگاه کنم و بپرسم پس چرا شش نمی‌شود. شاید، نگاه کنم و بپرسم پس چرا هفت نمی‌شود. آخر دیگر همه‌ی همه چیز دست من نیست. دیگر منجوق‌دوزی‌هایم باید قصیده‌ی خداحافظیشان را به‌سرعت و در وقت سرودن یک غزل بسرایند.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ