۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

کمند



من که خود مطلقن نمی توانم رابطه ای هر چند کم عمق با حبسیاتم بر قرار کنم ولی خبر رسیده که برخی که یقین دارم طمع تلخ زندگی در انفرادی را چشیده اند٬ با پوست و استخوان درکشان می کنند. حقیر به هیچ عنوان بخیل نیست پس مثل همیشه نفع دیگری را مقدم بر نفع خود قرار می دهد و به انتشار این حبسیات کمر همت می گمارد. باشد که روحش قرین روح استاد ملوک الدین پارسی شود در بهشت:

«تازگی ها از خواب که بیدار می شوم٬ همین طور که دراز کشیده ام یک سری موجود سیاه که به شکل نرمی تکان می خورند٬ جلو چشمانم رژه می روند. هر سمتی می نگرم آن ها هم می آیند تو گویی همه جا هستند. قطعن همیشه حضور داشتند و من وقت توجه کردن بهشان را نداشتم. سرعت و طرز رقصیدنشان در هوا را می توانم تنظیم کنم؛ کافیست سریع از یک سو به سوی دیگر نگاه کنم یا آرام یا دایره وار یا زیگراگ. گاهی گمشان می کنم٬ وقت هایی که به دور دست می نگرم. باید به ده سانتی خیره شوم تا برگردند. آن قدر از رقصشان در فضا که وابسته به حرکت چشمانم و زاویه نگاهم و نقطه ی تمرکز دیدم هست لذت می برم که گاهی ساعت های متمادی کاری نمی کنم جز دنبال کردن جزئیات حرکات موج وارشان. شب به امید دیدارشان در روز چشمان بر هم می گذارم و روز به امید دیدار دوباره شان دیدگان از هم می گشایم.»

حال کلن که چه شود٬ نمی دانم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ