۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

تار عنكبوت


دیروز دست نوشته های چند سال پیشم را مرور می کردم. حبسیه ای پیدا کردم که ماه پنجم حبس در انفرادی نوشته بودم. خنده ام می گیرد وقتی می بینم که چه ذهن بسته ای داشتم:

"امروز مورچه ای آمد روی دستم. انگار نه انگار که من با زمین یا دیوار یا صندلی تفاوتی دارم برایش. گذاشتم به راهش ادامه دهد. نمی دانست راه درست کدام است. اصلن نمی دانست کجا می رود. حتم دارم دنبال غذا بود. مگر یک مورچه دنبال چه چیز دیگری می تواند باشد. همسر؟ مورچه، بدبخت، فقط تا ده سانتی دماغش را می بیند. هر چه که دنبالش باشد باید تا ده سانتی اش، حداقل، برود. ولی همین طور دور می زد گاهی به سمت شمال گاهی جنوب. ولی دور می زد. شاید نمی فهمد. قطعن نمی فهمد. آخر عقلش کوتاه است. مگر ما روی زمین که راه می رویم می فهمیم دور می زنیم آن هم باطل؟ نیمه جانش کردم با انگشت. آتشش زدم با کبریت. گر گرفت. منتظر مورچه بعدی ماندم."

هر چه خواندم کمتر فهمیدم. پنج ماه انفرادی با مغز آدم چه ها که نمی کند.

تقدیم به عزیز ترین هانیه

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ