۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

خر اندر نعلبند


باری ملوک الدین پارسی خاطره ای برایم تعریف کرد. حتم دارم می خواست ثابت کند اسکل نیست:

"در اتوبوس بودم و قصد نشستن کردم. داشتم آهنگی گوش می دادم که دیدم دست کسی روی صندلی ای است که می خواهم روش نشستن آغاز کنم. منصرف شدم. دستش را برداشت. نشستم. دیوانه ی اسکلی بود. مدام با همه حرف می زد و هیچکس هم توجهی بهش نداشت و من نیز هم رنگ جماعت شدم. مستقیم با من داشت صحبت می کرد و من وانمود می کردم تمام حواسم به ام پ سه پلیرم است. ابنکه من هم مثل همه وانمود می کردم دیوانه ی کذا نا مرئی است و شانس صحبت کردن و در آوردن رازش را چون خران دربار شاه از دست دادم تمام مدت سفر روی مخم بود. تمام مدت عذاب وجدان داشتم ولی سنگینی نگاه دیگران چون سنگینی نگاه خران اندر نعلبندانشان مانع هم صحبتی من با دیوانه ی اسکل می شد. حیف آنی نیستم که گمان می بردم هستم."

من که به نظرم آنی بود که ما فکر می کردیم هست.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ