آن دسته از اعصابش که مسئول رساندن پیام مورمور شدن به بدنش بودند، مسیرشان با آن دستهای که مسئول رساندن پیام الان وقت خندیدن است بودند، تلاقی پیدا کرده بود. به گمانم بدشانسی ارثیگونهای بود. کاری نمیشد کردش. این شده بود که هر وقت خندهاش میگرفت مورمورش میشد. در طول زمان یاد گرفته بود خندهاش را کنترل کند و حتی به هنگام مواجه شدن با خندهدارترین مسائل روزگار بتواند که نخندد. در واقع سالها بود که نخندیده بود. همه گمان میبردند با نوعی بیماری افسردگیگونهای دست و پنجه نرم میکند اما، فقط نمیخواست که مورمورش شود.