اینبار رفته بودم به دیدار فریادرس. گفتمش که چه شد این شغل را برگزیدی. پاسخم داد که برنگزیدم، در پاچهام کردند. پرسیدمش که چگونه و جوابم داد به تدریج. روز اول پای ازخدابیخبری لای چرخهای گاری گیر کرده بود و من هم که تنومند، گاری را یک تنه بلند کردم و نجاتش دادم. روز دوم قطاری با همهی سرنشینانش داشت در آتش فرو میرفت و من هم که شجاع، پریدم جلویش که ترمز کند. روز سوم در سد بزرگی سوراخ کوچکی ایجاد شد و شهر را داشت آب میربود و من هم که فرزانه، انگشت در سوراخ کردم. حالا هم دیگر برایم عادت شده. هر که فریادی دارد سراغ من میآید. گفتمش خوب دست بکش. گفت که آرزویی جز این ندارد اما حیف که هر چه دست و پا میزند بیشتر فرو میرود. نمیفهمیدم که چه میگفت. ساده بود. کافی بود دیگر فریادرسی نکند. اما اصرار داشت که نمیتواند و من جوانم و نپخته. میگفت سختترین کارها دست کشیدن است. میگفت هر چه بیشتر سعی کنی کمتر میتوانی. سعی میکردم بفهمم چه میگوید اما هرچه بیشتر سعی میکردم کمتر میفهمیدم.