۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

آن سوی دیوار افلاطون

اصرار عجیبی داشت که چرندیاتش آیه‌ی قرآنند که هیچ، شک در آن‌ها چون شک در سپیدی روز و سیاهی شب و سرخی رز است. از خورشید برایش واضح‌تر بود که جز کلام حق نمی‌گوید و رخشش سخنانش کم از آن ندارد. واژگان را چون پتک‌هایی می‌دانست که بر سر و صورت شنونده فرود می‌آیند و کبودی ندانستن واضحات را از خودشان به‌ جای می‌گذارند. آن شکلی سخن می‌راند که کم‌ترین سستی در ایمان، غلام حلقه به گوشش می‌کردت و هادی پیام فراآسمانیش. لامذهب از هیچ حربه‌ی جذب مخاطبی هم تتمع نمی‌برد و هر چه بود ایمان خالص و توهم توضیح واضحات مستغنی از تقریر بود و لا غیر. تشعشع حقیقت در چشمانش چون درخشش ماه شب چهارده در آسمان ماه شب اول بود و بی‌اختیار شرم نداستن حق را در چشمانت می‌تاباند، تو گویی او عالم مثال را دیده و تو در غل و زنجیر، گرفتار هزار نمونه بزی شدی که هیچ کدام ذات اصلی بز را هویدا نمی‌کنند.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ