۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

رد خراش

دو دایره بودند که داشتند با سرعت زیاد می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. دایره‌ی‌ یک بزرگ بود و دایره‌ی دیگر کوچک‌تر و هر یک عاشق دیگری. دایره‌ی کوچک‌تر فکر می‌کرد دنیا بدون دایره‌ی بزرگ امکان ندارد و دایره بزرگ یادش نمی‌آمد آن زمانی را که دنیا بدون دایره‌ی کوچک‌تر وجود داشت. دو دایره داشتند با سرعت می‌رفتند که به یک‌باره دایره کوچک‌تر تصمیم گرفت بایستد. دایره‌ی بزرگ که باور نداشت دایره‌ی کوچک‌تر به طور جدی ایستاده، به راه خود ادامه داد. قدری گذشت و دایره‌ی کوچک‌تر نیامد. برای همیشه ایستاده بود. دایره بزرگ‌ نمی‌فهمید. سرعت چرخشش‌ مدام کم و کم‌تر می‌شد. دایره‌ی بهت‌زده رمقی برای شتاب نداشت. سرعتش آن‌قدر کم شد که تو گویی ایستاده است. نه می‌توانست بایستد نه‌ می‌توانست شتاب بگیرد. نمی‌فهمید.

قدری گذشت.

دایره‌های دیگر آن‌قدر در گوش دایره‌ی بهت‌زده خوانندند که مجبور شد از نو شتاب بگیرد. آرام آرام سرعتش زیاد شد اما هیچ‌گاه به سرعت اولیه‌اش نرسید.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ