۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

حق همسایه

همه چیز انگاری در یک لحظه بود. سر برگرداندم و دیدم نیست. نمی‌شد که نباشد اما نبود. خودش نبود اما رد پایش بود. همه جا بود. خنده‌ام گرفت چون حتم داشتم شوخی می‌کند. از وقتی شوخی بی‌مزه‌اش را شروع کرده بود، همه‌جا سر و صدا و داد و فریاد بود. هیچ‌کس جنبه‌ی شوخی نداشت و هر چه بیش‌تر می‌خندیدم، بیشتر سر و صدا و داد و فریار می‌کردند. طرز حرف زدنشان هم عوض شده بود تو گویی همه به یک‌باره دیوانه شده‌اند. هر چه صبر کردم نیامد. مسخره‌بازیش حد نداشت. تصمیم گرفتم فاعل باشم. روزه‌ی سکوت و غذا و آب و غیره گرفتم که بلکه از بی‌مزگی دست بردارد. انگار نه انگار. کوچک‌ترین اهمیتی برایش نداشت لعنتی. دیگر جان در کالبد نداشتم.

نکند شوخی نمی‌کرد.

شوخی نمی‌کرد. نیامد که نیامد. اشک در چشمانم حلقه زده بود.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ