با حسن حوصلهمان سررفته، نشسته بودیم داشتیم ادای براتیگان را در میآوردیم.
من گفتم: «اولین خاطرهام مربوط میشود به زمانی که شش سالم بود. شاید هم پنج یا چهار. داشتم میدویدم طرف بالکن که ببینم چه خبر است که پایم خورد به شیشهی شیر و پاره شد. آن وقتها هنوز در خانهمان بالکن داشتیم و مادرم در آن باغ کوچکی از درختچههای اقاقیا و زرشک و خرزهره داشت. پایم که برید گریه نکردم تا وقتی پزشک لعنتی به دروغ گفت که فقط سه تا آمپول بهم میزند. ولی صد و بیست تا زد و وقتی پرسیدم چرا صد و بیست تا زدی تو که فقط گفتی سه تا، به دروغ جواب داد که نه! گفتم صد و بیست تا که از این صد وبیست تا سه تایش درد دارد. یادم میآید که بعد از اینکه پایم زخم شد، پدرم از خانوم همسایه روزنامه گرفت و دور پایم پیچید که خونش بند بیاید که نمیرم. ولی یادم میآید که پایم خیلی بزرگ بود. اندازه ی پایی که الان دارم. ولی همش چهار یا پنج یا شش سالم بود. می دانم که کمتر از شش سالم بود چون شش سالگی خانهمان را عوض کردیم و دیگر بالکن نداشتیم.»
حسن گفت: «من تحقیقات زیادی راجع به شترها کردم. میدانم شترهای عربی یک کوهان دارند در حالی که شترها معمولن دو کوهانی هستند. من خودم یک شتر دو کوهانی در سال 1937 از یک عرب خریدم، ولی شترم عربی نبود چون دو کوهان داشت. شترم قهوهای روشن و بود و چند نوار قهوهای تیره گردنش را به پاهای عقبیاش وصل می کرد. شترم عادتهای عجیبی داشت. صبح که بیدار میشد، قبل از صبحانه به مدت ده دقیقه به طلوع کردن آفتاب خیره میشد. همیشه هم درست ده دقیقه قبل از طلوع بیدار میشد. نمیدانم چطور حساب میکرد. من خودم همیشه قبل از هفت بیدار میشوم ولی زمان طلوع آفتاب که ثابت نیست، هرروز تغییر میکند. همهاش فکر میکنم به چرخش زمین دور خورشید و خودش بستگی دارد. شاید به حرکت خود خورشید هم مربوط باشد. شترم عادت داشت روزی پنج وعده غذا بخورد. فکر کنم یکی از کوهانهایش کار نمیکرد. آخر عربی بود. باید فقط یک کوهان میداشت.»
من معتقد بودم او استعداد ادا درآوردنش حرف ندارد و او معتقد بود من استعداد ادا درآوردنم حرف ندارد.