آمده به من می گوید که چرا جلوی اشتباه را گرفتم. الم شنگه ای راه انداخته دیدنی که چرا نگذاشتم یککسی در چاه بیفتد. روزگارم را سیاه تر از سفره ی بی نان کرده که چرا حقیقت را به یککسی گفتم. نه گذاشته نه برداشته، بدترین کلفت ها را بارم کرده که چرا به یککسی گفتم زنش خیانت کرده به او. بدبخت و رو سیاه و رسوایم کرده که چرا هر آن چه از حسن شنیده بودم را برای یککسی بازگو کردم. پلنگ وار بم حمله ور شده که چرا باور کردم حسن و ابزار خیانت مثل چشمشان به هم اعتماد دارند و تو گویی برادر دوقلویند. چون مترسکی که دراویش اویسی را هم باک است، بر زندگیم سایه انداخته که چه شد اینقدر ساده لوح و احمق شدم. شب را بی کابوسش به صبح نمی رسانم که چرا یککسی را بدبخت کردم با گفتن حقیقتی که خدا را شاهد می گیرم مو لای درزش نمی رفت. آمده در روحم می گوید ساده لوح احمق که چرا جلوی بزرگترین اشتباه زندگی یککسی را گرفتم.