مجسمهی آرزوهایم که دو سال بود می پرستیدمش، تو خالی از آب درآمد. دیروز بعد از دو سال حیران شاهد این منظره بودم که مجسمه بدن ندارد و تشکیل شده از فقط یک مشت کاغذ. مجسمه یک محقق استثنایی بود که از فرط مشغلهی ذهنی در یک روز توفانی تمام کاغذهایش از دستش افتاده، باد آنها را در جایجای وجودش پخش کرده بود؛ صورت و تن و دست و پاهایش جملگی پوشیده از ورقهای تحقیقش بودند. با اینهمه، مجسمه رشتهی افکارش پاره نشده بود و همچنان داشت در توفان به راه خود ادامه داده، فکر میکرد به مسائل حلنشده. شخصیت مثالزدنی مجسمه را دو سال تمام میپرستیدم. دو سال تمام بود که زیبایی مجسمه خیرهام میکرد و هربار که از کنارش رد میشدم برق تحسین در چشمانم موج میزد. دیروز برای اولین بار حقیقت را دیدم. مجسمه نه سر داشت، نه تن، نه دست و نه پا. هیچ نبود جز یک مشت کاغذ در قالب یک انسان که دارد در توفان قدم بر میدارد و به مسائل حلنشده فکر میکند. مجسمهی خائن دو سال تمام شخصیت مسخرهی نداشتهاش را پشت یک مشت کاغذ بیارزش پنهان کرده بود. دو سال آزگار موفق شده بود خودش را یک محقق جدی و ثابتقدم که تمام فکر و ذکرش حل مسائل حلنشده است جا بزند.
تبر برنداشتم تیشه به ریشهاش بزنم و از هستی ملعونی که نداشت ساقطش کنم. که لعنت بر خودم باد.