۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

حلزون

تمام گردش‌به‌چپ‌ممنوع‌ها را به چپ پیچیدم. با اینکه بعد از هر پیچ سوگند می‌خوردم که پیچ بعدی به چپ نمی‌گردم، حتی یک‌بار هم به راست نپیچیدم. این‌طور هم نبود که دور خودم بچرخم راه به جایی می‌بردم. به گمانم جاده چیزی مثل حلزون بود. پیچ آخر، قافیه را باختم. زده بود گردش به چپ خطر سقوط صد در صد دارد. نمی‌توانستم به راست بپیچم. رفتم تابلو را به زور بچرخانم که به سمت راست اشاره کند. بی‌پدر یک درجه هم نچرخید. دنبال دلیل می‌گشتم که باز هم به چپ بپیچم. نبود. در کسری از ثانیه تصمیمم را گرفتم. چپ. سقوط کردم ته دره. از ماشین ب.ام. و.‌ام که از جد پدری به ارث برده بودم هیچ باقی نماند و از خودم، تنی آش و لاش و گل و خون‌آلوده. می‌دانستم نباید بپیچم، آخر این‌بار خطر سقوط صد در صد بود. ته‌مانده‌ی قوایم را جمع کردم و بلند شدم. سوگند خوردم که دو راهی بعدی، جهت راست را انتخاب کنم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ