۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

واهه


عرق از سر و رویم روان بود. آفتاب اشعه های بی پدر و مادرش را بر تنم می کوباند. هر طرف نگاه می کردم بیابان بود و من پای برهنه می سوختم و می ساختم. به سمتی که از ابتدا می دانستم هیچستان است راه می پیمودم. لنگه کفشی دیدم متعلق به پای راست. به پای چپم کردم. هر چه آب می یافتم سراب بود. برای بار هفتاد و دوم سراب دیدم. عقل کوتاهم می گفت سراب است و دل وسیعم می گفت آب. باز مثل همیشه دل را مقدم به عقل فرض کردم و به طرف سراب دویدم و باز سرافکنده به سمت هیچستان باز گشتم. تنها نقطه ی اتکایم تفنگم بود. هر آن می توانستم خود را برای همیشه از محنت ابدی خلاص کنم. گم گشته ی دیگری دیدم. او هم یک لنگه کفش به پا داشت گرچه به پای راست. مال او هم مال پای چپش بود و به پای راست کرده بود. حاضر نشد کفشش را به من بدهد و من هم حاضر نشدم کفشم را به او بدهم. تنها هر یک کفش درست به پای درست کردیم و سپس پای چپم را روی پای چپ او گذاشتم و پای راستش را روی پای راست من گذاشت. با هم به سوی هیچستان روانه شدیم. سراب هفتاد و سوم را به خود قبولاندیم آب است و باور کردیم سیراب شدیم و جان تازه گرفتیم و به هدف یافتن واحه ای واهی رهسپار شدیم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ