و باز رفته بودم دیدار باریتعالی. بستنی موزی تعارفشان کردم و متذکر شدند که از خوردن بینیاز هستند. به خود گفتم که: «اه هی هم که یادم میرود او باری تعالی است و با ما فرق دارد». داشتیم راجع به مسائل اجتماعی بحث که نه، من میپرسیدم و ایشان جواب نازل میفرمودند که فرشتهای در هیئت انسان یا انسانی در هیئت فرشته یا من سادهلوحم و شیطانی در هیئت انسان یا فرشته ظاهر شد و خبر آورد که در زمین جنگ شده است. باریتعالی ناچار شدند توضیح بفرمایند که خودشان میدانند. فرشتهی بس پررویی بود و گفت برای اطلاع بنده بود و باریتعالی هم که اصلن اهل کل کل نیستند جوابش را ندادند. باری، من گریان و فرشته نگران و باریتعالی بیتفاوت شاهد جنگ در زمین بودیم. اتفاق خاصی هم نیفتاد، برخی مردند و برخی تقریبن مردند. من و فرشته به باریتعالی گفتیم که قربان شما که میتوانستید چرا کاری نکردید و فرمودند که آنها که خود شعور ندارند، من چرا باید کمکشان کنم. با خود اندیشه کردم: «این باریتعالی هم که تمام مدت فیلم بازی میکند و همگان را به سخره گرفته و ما را چه به دل بستن به او». ولی گفتم: «همانا حرف حق را پاسخی نیست» و رفتم که دیگر عمری برنگردم. به زمین رسیدم و برای بار هزارم به خاطر آوردم که همین است که هست و اگر صد سال یک بار با همین باری تعالی بیخاصیت هم گفتوگو نکنم، کلاهم پس معرکه است و همین را هم نیست میکنم.