۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

و اما مرگ

این‌که سریال‌های تلویزیونی در تابستان پخش نمی‌شوند که مردم در بیرون از منازل از هوای آزاد لذت ببرند یا چون که تابستان‌ها مردم دارند در بیرون از منازل از هوای آزاد لذت می‌برند، برای سریال‌های تلویزیونی نمی‌ارزد که ساخته شوند، را نمی‌دانیم.

این‌که همیشه با چیزهای جدید مبارزه می‌کنیم و پس از مدتی به آن‌ها عادت می‌کنیم و مدتی بعد بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم یا گاهی‌اوقات یا هیچ‌وقت، را نمی‌دانیم.

این‌که تحمل فشار روحی آسان‌تر است یا فشار جسمی، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است پسربچه‌ای چهار ساله برای رسیدن به هدفش با لجبازی مثال‌زدنی‌ای ساعت‌های متمادی زیر آفتاب سوزان چهل درجه بماند، عرق بریزد و بسوزد درحالی‌که بدون‌شک لجبازی را از کسی نیاموخته، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است به ذهن پیرزنی شصت ساله که اطراف هزار و دویست و سی به دنیا آمده، برسد که دیگر وقت آن رسیده که مادر پیرش را با یک استکان زعفران از شر زندگی تخمیش راحت کند، او را کشته و همگان را خلاص کند، را نمی‌دانیم.

این‌که چطور ممکن است قماربازی تیر و الکلی حاضر شود با مسلمانی دو آتشه پیمان ازدواج ببندد یا مسلمانی دو آتشه با قماربازی تیر و الکلی حاضر شود پیمان ازدواج ببندد، را هم نمی‌دانیم.

ولی این را می‌دانیم که مرگ جسمی معنا ندارد چرا که مرگ نیستی نیست؛ چرا که ما نمی‌دانیم نیستی چیست چون نیست. تنها چیزی که معنا دارد مرگ روحی است و روح نه به معنای ورای ماده. نگذارید ماله بکشم. از کار افتادن مغز معادل با مرگ نیست. گاهی یک ساعت قبل از نیستی می‌میریم گاهی یک سال و برخی، خدا عمر طویلشان دهاد، مرده به دنیا می‌آیند!

تقدیم به عزیزترین پپرکم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ