صدای خیلی ضعیفی میآمد. به گمانم از ته چاه بود. فریاد بود، این را میفهمیدم اما از ته چاه بود. گرچه خیلی ضعیف ولی بسیار آزار دهنده بود. مثل قطرهای میماند که در شکنجهخانه هر ثانیه یک بار بر پیشانیت فرود میآمد و جالب اینکه گوش را آزار نمیداد که چیزی در ناحیهی وجدان را میفشرد. شجاعانه سعی کردم چاه را پیدا کنم و رسوایی را به همرنگی ترجیح دهم. صدا آنقدر ضعیف بود که توفیری نداشت چپ با راست یا بالا یا پایین فقط از روی سختی شکنجه میتوانستی مقصد را بیابی. به چاه که رسیدم سر در داخلش کردم. صدا فقط کمی قویتر شد. ریسمانی علم کردم و راهی ته چاه شدم. صدا متوجه حضورم شده بود و مدت مدیدی بود که خاموش شده بود. به ته چاه که رسیدم یک یک دالانها را به دنبالش گشتم. نبود که نبود. ناامیدوارانه به سمت ریسمان برگشتم که لااقل رسوا نشوم. آنهم نبود. شروع کردم به فریاد زدن.