۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

هفدهمین بچه

پنج قلوهایم به دنیا آمدند. تحمل گریه‌شان به سان تحمل صدای سوهان کشیدن چاقو می‌ماند. از تک تک شانزده فرزندم نفرت دارم. نفرت توأم با عشق. مثل لحظه‌ی اولی که زیر دوش آب گرم می‌روی، هم سردت است و از سرما مورمور، هم گرمت است و داری می‌سوزی. نمی‌دانم چرا روز اولی که بچه‌دار شدم کسی نیامد بگوید همین یکی از سرت هم زیاد است. البته آمدند بگویند. در واقع خیلی‌ها گفتند، روز اول گفتند روز دوم گفتند روز آخر هم گفتند. نمی‌توانستم. به نوعی اعتیاد مبتلا بودم. اعتیاد به بچه‌دار شدن. کسی هم جلودارم نبود. همسر اولم دیگر توان حامله شدن را نداشت و ترکم کرد. بدون او نمی‌توانستم زندگی کنم ولی معتاد بودم. به خاطرش به هر طریقی و دری زدم که ترک کنم. نشد. تازه همسر اول و دومم از وجود یاس و باد و رقیه‌بانو و رضاقلیم اطلاعی نداشتند. همسر دومم هم از وجود پنج فرزند اولم خبری ندارد. بدبخت نمی‌دانست پنج قلو زاست وگرنه همان روزی که سر داشتن بچه‌‌ی‌ سوم یا نداشتن بچه‌‌ی‌ سوم دعوایمان شد، می‌رفت برای همیشه. الان هم همه چیز را از چشم من می‌بیند. می‌ترسم این هم دست هفت بچه‌اش را بگیرد و مثل چهارتای قبلی برود و غم دوری دردانه‌هایم را برایم به جای بگذارد. دلم برای خنده‌های یاسم یک ذره شده. مثل مادرش می‌خندد. حتی یک‌بار هم سعی کردم به چیز دیگری معتاد شوم که جای این را بگیرد. نه سیگار جواب داد و نه الکل و نه زن‌بارگی و نه کار. گرچه دو ‌شغل تمام‌وقت و سه کار نیمه‌وقت دارم. ولی خرجی دادن این همه بچه کار ساده‌ای نیست و حتم دارم همسرم ترکم می‌کند اما،

این فکر لعنتی بچه‌ی هفدهم از سرم بیرون نمی‌رود و نخواهد رفت. همین است که است سرانجام بهتری ندارد.

تقدیم به سیامک عزیز، تولدت مبارک.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ