مادرم هنرمند بود. دقیق نمیدانم چه میکرد. مجسمه میساخت. با هر آنچه که دستش میرسید. دیوانهات میکرد. در دنیای خودش بود. ما و مجسمههایش برایش یکی بودیم. حتی چه بسا شکستن مجسمههایش بیشتر میشکاندش تا شکستن ما. روزی تمام مجسمههایش را به ساحل برد و با دقت چید. میدانست شبهنگام قرار است سطح آب بالا بیاید ولی همانجا رهاشان کرد و رفت و فردا اثری ازشان باقی نماند. گفتیمش آخر چرا؟ جواب داد چی چرا؟ گفتیمش چرا مجسمههایت را به دست آب دادی. جواب داد پس باشان چه میکردم؟ نمیفهمید چه میگوییم. ما هم نمیفهمیدیم او چه میگوید. صبح دیدیم دوباره شروع کرده به مجسمه ساختن. مجسمههایی که قرار بود به دست آبی بادی چیزی سپرده شوند. گفتیمش مادر جان بیکاری؟ گفت نه کلی کار دارم. گفتیمش چرا وقت و انرژیت را تلف میکنی؟ گفت چه کار کنم؟ گفتیمش مجسمههایت را بفروش. کمی فکر کرد و گفت باشد. هزاران مجسمه ساخت و فروخت. خوب هم فروخت و آنقدر پولدار شدیم که دست از سرش برداشتیم.