۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

پریشانی

حیران مانده بود.
حتی می‌شد گفت شگفت‌زده بود.
خیلی دقیق که براندازش می‌کردی می‌توانستی بگویی سرگشته است.
انگشت‌به‌دهان گوشه‌ای ایستاده بود و نظاره‌گر روند اتفاقات بود.
باورش نمی‌شد که این دو چشم خودش است که می‌بیند.
تعجبش با تعجب بیدار شدن گرگور در روز دگردیسی‌اش برابری می‌کرد.
می‌توانستی حدس بزنی از خود بیخود شده بود.
سردرگم بود و نمی‌دانست قدم بعدی چیست و به کدامین سو است و فقط کیشش می‌کند یا کیش و ماتش می‌کند یا صفحه‌ی شطرنج را بر سرش می‌کوباند.
باذوقی می‌توانست در وصف سراسیمگیش دیوان بسراید.
مات و مبهوت مرور گذشته می‌کرد و دنبال دلیل منطقی می‌گشت.

به خدا قسم، در وصف سرگردانیش واژه کم ‌می‌آوردی.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ