بدبخت نمیتوانست جز به چالهای که داشت میکند به چیز دیگری فکر کند. شبها که میخوابید خواب چاله میدید. گاهی خواب میدید چالهاش خیلی خیلی گود شده به نوعی که اگر کسی کفش فریاد بزند شنیده نمیشود. گاهی خواب میدید چالهاش خیلی خیلی پهن شده به نوعی که اگر دو نفر روی قطر دهانهاش بایستند همدیگر را نمیبینند یا قدر یک نقطه میبینند. گاهی خواب میدید چالهاش معروف شده آن قدری که از جزایر سلیمان تا جمهوری دومینیکن میشناسندش. وقتهایی که چاله میکند سرخوشی تمام وجودش را در بر میگرفت و وقتهایی که چاله نمیکند منتظر بود به عشقش برسد. واژگان یارای توصیف علاقهاش به چالهکنی را نداشتند. اگر اندکی انرژی داشت به نوعی که لیوان را از روی میز نمیتوانست بلند کند، همچنان میتوانست چالهکنی کند. فکر و ذکر و رویا و شام و نهار و هدف و کوفت و دردش چالهکنی بود. میخواست از کار دیگری لذت ببرد و میخواست مدام به چالهکنی فکر نکند، خدا شاهد میخواست اما نمیتوانست.