۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

لعنتی

همه چیز را از زاویه‌ی دید رنگین‌کمانی خودش می‌دید. می‌گفتیش حالت از رفتن به آرایشگاه برای مانیکور و پدیکور به هم می‌خورد، جواب می‌داد به آن بیچاره‌هایی فکر کن که فرزندانشان را با مانیکور و پدیکور کردن دست و پای مردم سیر می‌کنند. می‌گفتیش دلت از دوستی‌های مجازی آشوب می‌شود، توجهت را به آن بیچاره‌هایی جلب می‌کرد که توان دوست‌یابی به طریق دیگری را ندارند. می‌گفتیش چگونه است که برخی خلایق ازسگ‌کم‌تر درحالی‌که می‌دوند به سرکار برسند ساندویچشان را گاز می‌زنند، می‌گفت برای غذا اهمیتی جز سیر کردنشان قایل نیستند و مسایل دیگری برایشان مهم‌تر است. همه‌چیز را از زاویه‌ی دید گل‌منگلی و مسخره‌ی خودش می‌نگریست. می‌گفتیش از این‌که هر روز سر همان ساعت دیروز از خواب بیدار شوی و سر همان ساعت بخوابی و بخوری نفرت در درونت فوران می‌زند، می‌گفت اگر هر روز دقیقن سر همان ساعت همان کار را کنی پس از چندی برایت مثل نفس کشیدن می‌شود. می‌گفتیش از هوای سرد بیزاری، جوابش را چون پتکی بر سرت می‌کوباند که اگر این سرما نبود آن گرما آن‌قدر لذت‌بخش نبود. همه‌چیز را از زاویه‌‌ی دید صورتی و زهرماری و کوفت‌گرفته‌ی خودش نگاه می‌کرد. می‌پرسیدیش چرا برخی از فرط پول‌داری نمی‌دانند دفعه‌ی بعد به سفر ماه بروند یا جزیره‌ای بخرند و برخی از روز بی‌پولی نمی‌دانند دفعه‌ی بعد سیب‌زمینی در نمک بزنند یا نان در آب، جوابش چیزی نبود جز این‌که اگر همه یک اندازه پول داشتند سنگ رو سنگ بند نمی‌شد و هرج و مرج بیداد می‌کرد. می‌گفتیش اشک در چشمانت حلقه می‌زند وقتی می‌‌بینی تمام فکر و ذکر مردم این است که خانشان یک وجب بزرگ‌تر و ماشینشان یک مدل بالاتر و شغلشان یک درجه آبرومندتر و لباسشان یک درجه شیک‌تر شود، می‌گفت چه فرقی است بین آن‌که دنبال ماشین به‌تر است و آن‌که دنبال علم بیش‌تر. تو با سواد بیش‌تر احساس رضایت می‌کنی و یکی با لباس شیک‌تر و یکی با زن آس‌تر و یکی با خانه‌ی بزرگ‌تر و یکی با درجه‌ی بالاتر. همه چیز را از زاویه‌ی دید رویایی و گه‌گرفته و دل‌به‌هم‌زن و سردردآور خودش می‌دید.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ