۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

بیگانه‌ی غریب

هوا گرم بود و من عرق می‌ریختم.
هوا گرم بود و به من فقط یک شانس داده بوده شده بود. 
من عرق می‌ریختم و حتی نمی‌دانستم که آیا می‌خواهم که تیرم را به هدف بزنم یا نه. 
فقط یک شانس داشتم و هوا خیلی خیلی گرم بود. 
اگر تیرم را به هدف می‌زدم لابد فایده داشت.
عرق می‌ریختم و چسبناک شده بودم و فقط به من یک شانس داده شده بود. 
یک شانس. یک تیر. یک هدف. یک من. 
چسبناک فکر می‌کردم. آیا اصلن می‌خواهم تیری بزنم؟ 
هوا گرم بود و من چسبناک‌تر و چسبناک‌تر می‌شدم.
یک شانس. یک تیر. یک هدف. یک من. 
عرق می‌ریختم و از خود می‌پرسیدم که آیا همین یک شانس را می‌خواهم یا نه. 
نه شانس را می‌خواستم و نه هدف و نه تیر و نه من. فقط می‌خواستم که عرق نمی‌ریختم. 

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ