هوا گرم بود و من عرق میریختم.
هوا گرم بود و به من فقط یک شانس داده بوده شده بود.
من عرق میریختم و حتی نمیدانستم که آیا میخواهم که تیرم را به هدف بزنم یا نه.
فقط یک شانس داشتم و هوا خیلی خیلی گرم بود.
اگر تیرم را به هدف میزدم لابد فایده داشت.
عرق میریختم و چسبناک شده بودم و فقط به من یک شانس داده شده بود.
یک شانس. یک تیر. یک هدف. یک من.
چسبناک فکر میکردم. آیا اصلن میخواهم تیری بزنم؟
هوا گرم بود و من چسبناکتر و چسبناکتر میشدم.
یک شانس. یک تیر. یک هدف. یک من.
عرق میریختم و از خود میپرسیدم که آیا همین یک شانس را میخواهم یا نه.
نه شانس را میخواستم و نه هدف و نه تیر و نه من. فقط میخواستم که عرق نمیریختم.