با چکش بر سرش زدند، خم و خوم شد و در خود فرو رفت و بزور استخوانهایش را از داخل هم در آورد و ایستاد. ثانیه ای از صاف شدنش نگذشته بود که پتکی بر سرش فرود آمد. مچاله شد و در زمین فرو رفت و له و په. با زور و ضرب خود را از زمین بیرون کشید و از مچالگی رهانید و بلند شد. چند ثانیه ای نگذشته بود که بولدوزری از رویش رد شد و صاف شد و دماغ به پس سرش و شکم به پشتش و پنجه به پاشنه اش چسبید. کم نیاورد و سعی کرد خود را از آن حالت مرگبار نجات دهد و دوباره بایستد. پاسی نگذشت که دوباره روز از نو روزی از نو.