جاده هی باریک و باریکتر میشد. اول مجبور شدم از ماشین پیاده شده، سوار موتورم شوم. بعد که جاده باز تنگتر شد ناچار پیاده رهسپار این سفر سخت شدم. فراموش کرده بودم کفش یا حتی جوراب بپوشم و گل و سنگ و کوفت و درد در پاهایم فرو میرفت مدام. باز لامذهب باریکتر شد. کیفم را هم به کناری انداختم. رحم نداشت بیپدر. به باریک شدن ادامه داد. فقط برای اینکه نمیتوانستم نتوانم، با پهلو به رفتن ادامه دادم. نامرد باریکتر هم شد. دور خیز کردم و خودم را به باریکترین قسمت جاده کوباندم چون دیگر میدیدم که بعد از آن جاده نهتنها پهن که دلباز و باصفا و پربار و کمتوقع هم میشود. از من تلاش و از باریکترین قسمت جاده انکار. بازگشتم و کیف و موتور و ماشینم را برداشتم.