رهآوردی نداشت آن همه سگدو زدنش. دست و پا زدنش چون دست و پا زدن آدمی در باتلاق افتاده بود که دو دستی زندگی را چنگ زده، کوتاه نمیآید که اجلش رسیده و بهتر است دست بکشد و راحت بمیرد. با این همه سگدو میزد. توگویی سگدو زدن را دوست دارد. با این همه مدام گلایه هم میکرد که چرا. همچون فرد در باتلاق افتادهای که گل و لای از سرش گذشته باشد و قبول کرده باشد که بهتر است دست از دست و پا زدن مدام بردارد، دست از سگدو برداشت و به راه افتاد. اول خیلی سخت بود. بدن درد میگرفت. اما کم کم به آرام راه رفتن عادت کرد. به مانند آن کس که در باتلاق آرام گرفته و چون آرام گرفته خمیده درختی را که شاخههای مهربانش را در نزدیکیش گسترانیده میبیند و پس دست دراز میکند و خود را از باتلاق نجات میدهد، خود را از زندگی سگی نجات داد. گهگاه به یاد زندگی قبلیش میافتاد و دلتنگی میکرد اما، نه مثل از باتلاق نجات یافتهای که هیچگاه دلتنگ دست و پا زدن در حال مرگ نمیشود.