کمرش خم شده بود. یعنی کامل گوژپشت شده بود. آدمی رغبت نمیکرد نگاهش کند. مدام میخواستی به او بگویی که کمرت را صاف کن و این چه وضعی است یا لامذهب خجالت بکش. ولی نمیگفتی. یعنی دلت میسوخت. آخر نمیتوانست. یعنی میتوانست ولی نمیخواست. یعنی نمیتوانست که بخواهد. دست خودش نبود. دست هیچکسی نبود. اینطوری زاده شده بود. که نخواهد. فقط میتوانست نخواهد. اصلن حتی نمیدانست چه میخواهد. فقط میدانست چه نمیخواهد. شعر میگفت. این یک مورد استعداد را داشت. شاعر خوبی بود. فکر هم نمیکرد ولی شعر خوب میگفت. آن هم دست خودش نبود. دهان که باز میکرد حرف از آن بیرون نمیآمد که فقط شعر بیرون میآمد. دست خودش نبود. نمیتوانست حرف عادی بزند. شعرهایش هم بیسروته بودند. سعی هم نمیکرد به زور سر و تهی برایشان بگذارد. اصلن عادت کرده بود بیسروته باشد. واهمهای هم نداشت. همین بود که بود.