برایش فرقی نداشت. آرام میآمد و آرام میرفت. اصراری نداشت. به هیچ چیز و کس و کاری اصراری نداشت. هیچ نمیشنیدی که بگوید دلم خواسته فلان کار را بکنم و حالا چه میگویی یا به تو چه و از این قبیل بحثها. کارش را میکرد و میرفت و توجیهکی میکرد و اهمیتی نمیداد. اگر در یک پنجراهی ولش میکردی در کثری از دقیقه یک راه را انتخاب میکرد و اگر میپرسیدی چرا؟ هزار و یک دلیل میآورد که هیچکدام دلیل اصلیش نبودند. در اصل دلیل اصلی نداشت. خیلی اهمیتی نمیداد. همه چیز برایش علیالسویه بود. با باران قورباغه همانقدر حال میکرد که با حلیم گوشت شتر یا باقلوای ترکی یا زلزله یا موسیقی گوش دادن در یک عصر جمعه یا دستی کشیدن در یک شب بارانی یا کشتن یک مگس فضول یا سواری گرفتن از یک قاطر ساده یا پریدن از طبقهی اول یا خیره شدن به ناکجاآباد در حین جویدن سقز یا هر غلط دیگری از این قبیله. روی هم رفته بدی نبود فقط همه چیز و کس و کاری برایش علیالسویه بود و آمد و رفتش چون آمد و رفت روح بود و هیچ برایش فرفی نمیکرد.