داشتم در کورهراهی قدم میزدم. شکایت و شکری نداشتم و فقط قدم میزدم و از نکات مثبتش لذت و از نکات منفیش رنجیده میشدم. به دو، سه، چهار و یا حتی پنجراهیهای زیادی در میانهی راه رسیدم و هر بار بافکر یا بیفکر یا با توهم فکر یک راه را انتخاب کردم. این بار هم به چهارراهی جدیدی رسیده بودم. خواستم بیفکر و تصادفی راه وسط را انتخاب کنم. آخر مستقیم بود و مجبور نبودم زحمت بکشم و به چپ یا راست بروم. ولی گفتم وقت که هست چرا که نه. شروع کردم سبک سنگین کردن. راه وسط آسان بود. خوش آب و هوا بود. پر دار و درخت بود. اما تا چشم کار میکرد ادامه داشت و معلوم نبود که کی قصد تغییر دارد. راه چپ، پر مخاطره بود. هیجان داشت. حیوان وحشی داشت. غیرقابلپیشبینی بود. اما در ابتدای راه رود خروشانی جریان داشت که رد شدن از آن کار هر شناگری نبود. راه راست، آرام بود. آسان بود. نور فراوان داشت. اما، حرف تازهای برای زدن نداشت. هر چقدر سبک سنگین کردم به نتیجه نرسیدهام و بر خود لعنت فرستادم که چرا از همان نخست، خود را به دست سرنوشت نسپرده بودم و چون نادانان بیبنیه شروع به فکر کرده بودم. باری، شکایت و شکری نداشتم و همانجا نشستم و از ادامهی راه سرباز زدم تا چیزی جز تصمیم خودم، در مسیر غایی قرارم دهد. چیزی چون باد یا حیوان درنده یا آرامش رود خروشان یا دست خدا یا زور همراه یا زلزله یا هر کوفت و زهرمار دیگری.