۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه
شعف
بینظیر بود. از خوشحالی پر درآورده بود و داشت پرواز میکرد در آسمان آبی. اصلن پرنده شده بود. به ناگه تیری زدند به بال چپش. تعادلش را از دست داد و تصمیم گرفت فرود بیاید مثل آدم راه برود. داشت راه میرفت با همهی آدمهای دیگر که به ناگه تیری زدند به پای چپش. تعادلش را از دست داد و شروع کرد با همهی آدمهای دیگر روی دستانش راه رفتن. در نخست سخت بود اما بعد عادت کرد. تیری زدند به دست چپش و شروع کرد با همهی آدمهای دیگر به خزیدن که نمیتوان گفت، نامی نمیشد رویش گذاشت. فقط میرفتند. کاری هم به کار کسی نداشتند. اداعاشان هم نمیشد. زوری هم نداشتند جز اینکه خیلی ترسناک بودند. هیچ نداشتند نه چوب و نه ترازو و نه نیرو و نه دست و نه بال و نه پا و نه جامه و نه کفش و نه چماق و نه تیر و نه تبر و نه خوراک و نه زمین، اما خوشحال بودند.